باروخ اسپینوزا (1677-1632)، فیلسوف هلندی و پرآوازه قرن هفدهم اروپا، از زمره متفکران بزرگی است که هم به سبب نحله و نظام فلسفی خاص و هم به علت سلوک اخلاقی و عملیش مورد توجه فراوان قرار داشته ودارد. پدر و مارد او از مهاجرین یهودی پرتغال بوده اند و او نیز قاعدتاً پیروان این مذهب به شمار می آمده و لکن به سبب انتقاداتی که به کنسیۀ یهودیان و برخی از اعتقادات آنان داشته، از مجمع یهودیان آن کشور طرد و از آن پس، اسپینوزا زندگی منزوی و توأم با مشقت خود را آغاز می کند. خسیسه اصلی نظام فلسفی او، گرایش به وحدت و حتی اندیشه وحدت وجودی است به گونه ای به تمامی کثرات و به خصوص ثنویت های متداول در سنت دکارتی و غیره آن را به وحدتی بنیادین تحویل می نماید. از جمله ثنویت های مهم و غیر قابل تحویل در نظام دکارتی، ثنویت نفس و بدن است. در این نوشتار تلاش شده است که با توجه به زمینه های تاریخی موضوع و مروری کاملاً گذرا به پیشینۀ مسئله نفس و بدن، ره یافت اسپینوزا را در این خصوص مورد ملاحظه قرار دهیم: اگرچنان چه در تعریف فلسفه گفته شود که: فلسفه عبارتست از تلاش و کوشش عقلانی برای پاسخ دادن به اساسی ترین و بنیاد ترین سؤالات بشر، آنگاه می توان پرسید که اسن سؤالات چگونه و چیستند؟ فیلسوفان عمدتاً با این گروه اط مسائل سروکار دارند: الف- چگونگی معرفت ما نسبت به عالم خارج و نوع توجیهاتی که در ارتباط با حصول معرفت امکان پذیر است. ب- ارتباط بین نفس و بدن (روح و جسم) همراه با تبعات ناشی از دعاوی فیلسوفان و متفکران در این زمینه. ج- وجود خداوند و مسایلی که فرا روی اعتقادات کلامی و دینی قرار دارد. د- ملاک ها و معیارهای حقیقت و خطا (یا درست و غلط) و نیز معیارهای مربوط به خیر و شر، و مسایلی دیگر از این دست