مردمی که خوشبخت هستند، شاید تاریخ نداشته باشند، اما ادبیات قطعاً نخواهد داشت زیرا نیاز به مطالعه را احساسا نخواهند کرد. روبر اسکاریت جامعه شناسی ادبیات در خانوادۀ بزرگ علوم اجتماعی، از جوانترین آنهاست. این شاخۀ علمی نوپا که نطقۀ آن در تاریخ فرهنگها بسته بود و قرنها در شکم جامعه ها به صورت جنین زندگی می کرد، بالاخره زاییده شد و با همان کندی ای که دوران جنینی خود را پشت سر گذاشت، بعد از تولد به تندی رشد کرد و به جامعه شناسی به طور اعم و جامعه شناسی هنر به معنای اخص جان تازه بخشید. زایمان این رشتۀ علمی، با همۀ مبارکی و میمونی، بی درد انجام نگرفت، زیرا جامعه شناسی این بار از عینیتها و مادیتها فاصله می گرفت و به دنیای ذهنیتها و آفرینشها وارد می شد؛ از بیرون به درون پا می گذاشت؛ از عقل به احساس می پرداخت و غرق در خشونت قواعد اجتماعی با لطافت عواطف انسانی آشنا می شد. جامعه شناسی ادیان به آفرینش خدایان و جامعه شناسی ادبیات به آفرینش بندگان اختصاص می یافت. هر دو از کفر می گریختند، هر دو از کشف رازهای خلقت دوری می جستند، تا هر دو جای خود را در میان رشته های خویشاوند پیدا کردند و بر مسند پرمایۀ علی تکیه زدند. امروزه جامعه شناسی ادبیات مانند هر رشته علمی دیگر ریشه دوانده، هویت پیدا کرده و با نام بزرگانی همچون گئورک لوکاچ، لوسین گلدمن، والتر بنیامین، تئودور آدورنو، اریش کوهلر و میخاییل باختین گره خورده و پیوندهای خود را با فلسفه و فرهنگ و هنر و اقتصاد تحکیم بخشیده است و همان گونه که شفیعی کدکنی می گوید: «مسأله رابطۀ متن با زندگینامه یا روان شناسی مؤلف و یا شرایط اقلیمی و طبقاتی و فرهنگی حاکم بر آفاق خلاقیت او، همچنان اعتبار و اهمیت خویش را داراست و امروز، نه آنها که جویای روابط پنهانی یک اثر با شرایط تاریخی و اقتصادی عصر مؤلفند دشمن این گونه مطالعاتند و نه تنها که به جستجو دربارۀ ساخت و صورت و بافت می پردازند، منکر آن گونه مطالعات.