ناصرخسرو اصیل ترین شخصیت ادبی قرن پنجم هجری است. او به گفتۀ خودش تا حدود چهل و سه سالگی دبیر پیشه و متصرف در اموال و اعمال سلطانی بوده و زندگی توأم با عیش و رفاهی داشته است. در این هنگام در افکارش تغییری حاصل می شود و تصمیم به سفر حج می گیرد، و سفر هفت ساله ای را به سوی دیار مغرب می آغازد، که در اثنای آن چهار بار حج می گذارد و ایران و ارمنستان و شام و مصر و تونس و سودان و جزیره العرب را سیاحت می کند. او هنگام اقامت در مصر یا خود قبل از عزیمت، به فاطمیان می گرود و در آنجا با لقب حجت جزیرۀ خراسان مأمور ارشاد مردم به آیین اسماعیلی می شود. در بازگشت به بلخ، به تبلیغ و ارشاد مردم می پردازد. پس از مدتی دشمنانش او را تکفیر می کنند و درصدد قتلش برمی آیند و او ناگزیر پنهان می گردد، و سرانجام به طبرستان می گریزد و پس از چندی به قلعۀ یمگان در بدخشان می رود و تا پایان عمر در آنجا مقیم می شود. این سرنوشت دردناک مردی است که در زمانۀ خود به عنوان وجدان بیدار جامعه فریادگر بی عدالتی ها و ستمهای موجود بوده است. ناصرخسرو شعر تعلیمی فارسی را به مرتبۀ بسیار بلندی رساند، و این امر خصوصاً در قصیده سرایی دارای اهمیت خاصی است، زیرا قالب قصیده در دورۀ این شاعر، عاری از حقیقت بود، و آنچه در آن مطرح می شد مشتی الفاظ بیروح و القاب و توصیف های دروغین و غیر واقع بوده است. او با طرح انتقاد سیاسی در شعر و خصوصاً در قالب قصیده، و بیان حکمت و اندرز اخلاقی و مباحث دینی، که از جملۀ اموری بود که در زمانۀ شاعر مهجور مانده بود، انقلابی در قصیده سرایی ایجاد کرد. شعر نصرخسرو در واقع، به صورت یک بیانیۀ سیاسی و اعتقادی است، و مضمون های شعری او بدین لحاظ از جنس «مدح و هجو و هزل و غزل نیست، حکمت و تحقیق است. با شعر دیگران تفاوت دارد؛ در آن نه زن و عشق را می ستاید نه شراب و عیش نهان را وصف می کند. نه امیر فرمایۀ ستمگر را به «زهد عمار و بوذر» می ستاید نه جهان زندگی را به زیبایی و شیرینی وصف می کند.»