از آغاز خلقت همواره این سؤال مطرح بوده است که: مرگ چیست و مردن چگونه انجام میگیرد؟ این موضوع سبب تهییج احساسات افرادی با عواطف و شیوههای گوناگون زندگی شده است. علیرغم این همه رغبت، واقعیت آن است که: برای ما بسیار مشکل است که در مورد مرگ صحبت کنیم. علت آن دو چیز است: یکی از این دو علت، صرفاً روانشناختی و فرهنگی است و مسئله مرگ از مسائل ناگفتنی به شمار میرود، زیرا احساس میکنیم که شاید روبهرو شدن با مرگ به هر طریق – حتی به گونهای غیرمستقیم – بهطور نیمه آگاه، ما را با دورنمای مرگ خود ما روبهرو میسازد و وقوع آن را نزدیکتر میکند. رو در رو گشتن با یک جسد، کنایهای از فناپذیری خود ما را تلقین میکند و نوعی بیآرامی در ما بهوجود میآورد. صحبت دربارهی مرگ باعث پذیرش ذهنی آن میشود و آن را به طریقی به انسان نزدیکتر میکند و به عنوان سرنوشت محتوم بشر رو در روی ما قرار میدهد، بنابراین برای رهایی از این هراس روانی تصمیم میگیریم که تا آنجا که ممکن است از صحبت کردن، دربارهی این موضوع خودداری کنیم. علت دوم، پیچیدگی مرگ و مشکل بودن بحث در آن است، ما در بیشتر موارد کلماتی برای اشیاء بهکار میبریم، که از طریق حواس موجودیت آن را تجربه کردهایم، ولی دربارهی مرگ چنین نیست، زیرا حاضر نیستیم حتی دربارهی آن فکر کنیم. اگر بخواهیم دربارهی مرگ صحبت کنیم، بایستی از بروز مسائل ناگفتنی اجتماعی و پیچیدگیهای ژرف زبانی که ناشی از بیتجربگی در این مورد است جلوگیری کنیم. ما در تجربه خود، مرگ را با چیزهایی دلپسندتر مقایسه میکنیم، چیزهایی که با آن آشنا هستیم.