Document Type : Research Paper
Authors
1 Ph.D. Student in Persian Language and Literature, Urmia University, Urmia, Iran
2 Assistant Professor, Department of Persian Language and Literature, Urmia University, Urmia, Iran
Abstract
Keywords
Main Subjects
از رویکردهای مهم نقد آثار ادبی برآمده از روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ[1] (1875-1961) نقد کهنالگویی است. یونگ با ارائه مفاهیم بنیادینی چون ناخودآگاه جمعی[2]، کهنالگو[3] و فرآیند فردیت[4]، فرضیهای را پایهگذاری کرد که تأثیر بسیاری در دانش اسطورهشناسی و نقد ادبی به جا گذاشت. وی روان انسان را شامل دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه دانسته است. ناخودآگاه را نیز به دو بخش شخصی و جمعی تقسیم کرده است؛ ناخودآگاه شخصی از تجربیات فرد تشکیل میشود و برای هر کس منحصر به فرد است، اما ناخودآگاه جمعی، فراتر از تجربههای شخصی، قویترین و بانفوذترین مخزن سیستم روان است و کهنالگوها که مظاهر نمونهوار و همگانی روان هستند در آن پنهانند و میتوانند در هر زمان و مکان خود به خود جلوهگر شوند (یونگ، 1352: 96). این آثار مربوط به مشهودات حسی و مدرکاتی است که بر ذهن نیاکان بشر، عارض و در نسلهای متوالی تکرار شده است. یونگ آنها را کهنالگو نامیده است (شمیسا، 1381: 7) که برای آن انواع متعددی ذکر کردهاند و اغلب «در قالب تصاویر و نمادهایی عرضه میشوند که میان همه اقوام مشترک است» (ستاری، 1366: 64).
تمامی کهنالگوها در درون هر فرد به صورت بالقوه وجود دارند و در شرایط و فرصت مناسب به صورت بالفعل ظهور میکنند و باعث واکنش رفتاری در انسان میشوند، اما آنچه مهم است، هماهنگی میان کهنالگوهاست. برای اینکه فرد به یکپارچگی روانی دست یابد باید هماهنگی و انسجام میان کهنالگوها برقرار باشد تا فرد بتواند به رشد روانی برسد. یونگ این سیر رشد روانی را به عنوان «فرآیند فردیت» معرفی کرده است. این موضوع هدف غایی روانشناسی یونگ است که منجر به خودشناسی میشود.
بحث فرآیند فردیت در سرودن شعر که نوعی تجلی ناخودآگاه شاعر در خودآگاه اوست، قابل بررسی است؛ زیرا شاعر در سرودن شعر از تخیلات و صور ذهنی خویش بهره میگیرد و با جان بخشیدن به این صور مثالی و بسط و گسترش آن اثرش را خلق میکند. در واقع پدید آورنده اثر ادبی، ترجمان ناخودآگاه جمعی و صور مثالی برای مردم عادی است (رشیدیان، 1370: 76).
در پژوهش حاضر، دو مجموعه شعر شفیعیکدکنی «آیینهای برای صداها» و «هزارة دومِ آهوی کوهی» با هدف شناخت لایههای شخصیتی شاعر از منظر فرآیند فردیت بررسی شده است. شفیعیکدکنی از موفقترین شاعران معاصر قبل و بعد از انقلاب اسلامی است که چند دوره شاعری دارد و گویی مراحل مختلف فرآیند فردیت را طی کرده است. موضوعهای غنایی، عرفانی، اجتماعی، اخلاقی، فلسفی، سرنوشت مردم جامعه و جهان، سرنوشت انسان در جهان مادی در اندیشه او مورد توجه هستند و این موارد در یک انسجام درونی قرار دارند که نشان میدهد با شاعری مواجه هستیم که با عاشقانههای فردی شعر را آغاز کرده و به اندیشههای جهانی رسیده است. شعرش بازگویی لحظههای ناخودآگاهی است که با گذر از فردیت به یگانگی با جهان هستی رسیده است.
اشعار شفیعیکدکنی در تحقیقات بسیار مورد توجه است، اما تاکنون هیچ پژوهشی در موضوع فرآیند فردیت در شعر او انجام نشده است. در حوزة تحلیل کهنالگویی اشعارش، محققان اغلب یک یا چند کهنالگو را بدون در نظر گرفتن سیر فردیت مورد بررسی قرار دادهاند؛ از جمله حسنزاده نیری و جمشیدی (1394) در مقالة «کهن الگوی ایثار با نگاهی به حلاج در اشعار شفیعیکدکنی و آدونیس[5]» نتیجه گرفتهاند که اشعار آنها کهنالگوی ایثار دارد.
سلیمانینژاد مهرآبادی (1397) در مقالة «نمودهای مثبت و منفی کهنالگوی آنیما[6] در شعر شفیعیکدکنی» کهنالگوی آنیما را بررسی کرده است.
پیروز و باقری (1399) در مقالة «کهنالگوی مرگ و نوزایی در آثار شفیعیکدکنی و بدیع صقور» (1399) به کهنالگوی مرگ و نوزایی در مجموعة «ستایش کبوترها» از شفیعیکدکنی پرداخته است.
در هیچکدام از پژوهشهای اشاره شده، ارتباط کهنالگو با فرآیند فردیت در شعر شفیعیکدکنی مورد توجه نویسنده نیست، اما در مقالة حاضر با تأکید بر انواع کهنالگوها، مراحل سهگانة فرآیند فردیت در شعر او بررسی شده است.
نگارش مقالة حاضر با روش تحلیلی- توصیفی انجام شده است. گردآوری اطلاعات به صورت مطالعة کتابخانهای و فیشبرداری است. جامعة آماری، دو مجموعه شعر شفیعیکدکنی «آیینهای برای صداها» و «هزارة دومِ آهوی کوهی» است. در تجزیه و تحلیل فیشها، اندیشههای فردی و جهانی شاعر همسو با مراحل سهگانه فرآیند فردیت بررسی شده است.
3-1. مراحل سهگانة فردیت (خویشتنیابی)
براساس روانشناسی یونگ، طی فرآیند فردیت «من[7]» به عنوان مرکز خودآگاهی به «خود[8]» به عنوان درونیترین بخش ناخودآگاهی، منتقل میشود. در تبادل من و خود، «من» هستة اصلی خودآگاه را تشکیل میدهد و بیانگر حس هویت ماست. منِ قوی، خاصیت تعادلبخشی دارد و میتواند جنبه خودآگاه و ناخودآگاه شخصیت را به توازن برساند، اما منِ کاذب سبب شکلگیری شخصیت خودکامه و ناسازگار میشود. در مقابل «خود» مرکز تنظیمکنندهای است که باعث بلوغ شخصیت میشود. این جنبه تقریباً جامع روان است؛ چراکه ابتدا فقط به صورت یک امکان ذاتی جلوهگر میشود و میزان رشد آن بسته به این است که تا چه حد «من» بخواهد به پیامهایش گوش فرا دهد و آن را به خودآگاه شدن و به تحقق رسیدن نایل سازد (یونگ، 1352: 250-251). این فرآیند در واقع حرکت از جزئیت (من) به سوی کلیت (خود) است.
«فرآیند فردیت، با مرکزیت حجم قابل توجهی از کهنالگوهای یونگی، یگانگی دو لایۀ محوری روان -خودآگاهی و ناخودآگاهی- را در قالب اعمالی نمادین و طیّسفری آیینی برای قهرمان میسّ میسازد» (حسینی و شکیبیممتاز، 1394: 19). این امر سبب پدید آمدن کلیتی روانی میشود که چون دایرهای بزرگ همة لایههای روان (خودآگاه و ناخودآگاه) را میپوشاند.
در گذران این مسیر، ر طبق روانشناسی تحلیلی یونگ مراحل سهگانهای وجود دارد که عبارتند از:
الف- از چندپارگی روانی به تمامیت فردی[9]
ب- از تمامیت فردی به پیوستگی با جهان[10]
ج- از پیوستگی با جهان به یگانگی با نیروهای کیهانی[11] (یاوری، 1396: 112).
در هر مرحله، واکنش «خود» به کهنالگوها، شخصیت «من» را میسازد و فرد با توجه به عکسالعمل درونی، میتواند به مرحله بعد راه یابد یا در همانجا متوقف شود. شفیعیکدکنی از شاعرانی است که طبق محتوای فکری از مراحل سهگانه عبور کرده و فردیت کمال یافته دارد که با کنار نهادن کهنالگوهای منفی به پرورش روح و روان خود رسیده و توانسته به مرحلة یگانگی با جهان برسد. وی با مضمون غنایی، شاعری را آغاز کرد، خیلی زود به شعر اجتماعی گرایید و در کنار این مضامین به رشد شخصیت شاعری رسید که مضامین مختلف عرفانی در اشعارش دیده میشود، واکاوی اندیشههایش در این مضامین، موفقیت وی را در فرآیند فردیت نشان میدهد. در ادامه با بیان نمونههایی از اشعارش، این گفتهها تحلیل میشود.
3-2. تحلیل مراحل سهگانة فرآیند فردیت در شعر شفیعیکدکنی
3-2-1. چند پارگی روانی
در آغاز راه فردیت، شخص دچار چند پارگی روانی است که با ابعاد تازهای از شخصیت خویش مواجه میشود و تحت تأثیر قرار میگیرد. در این مرحله اگر کهنالگوی «خود» بتواند با کهنالگوهای دیگر سازش داشته باشد و جنبههای مثبت آن را به «من» خودآگاه انتقال دهد، تعادل شخصیتی ایجاد میشود و فرد از چندپارگی روانی به تمامیت میرسد. مهمترین کهنالگوهای این بخش در شعر شفیعیکدکنی در موارد زیر است.
3-2-1-1. آنیما[12]
شفیعیکدکنی، شعر را با اندیشه غنایی آغاز کرده است، بر این مبنا با توجه به دوران شاعریاش، ارتباط اول «خود» شاعر در فرآیند فردیت با کهنالگوی «آنیما» شکل گرفته است. آنیما زن بالقوة درون هر مردی در مکتب یونگ است (مدرسی، 1395: 391). به عقیدة یونگ «گرایش به فردیت، اغلب به شکلی پوشیده در عشق مفرط اشخاص به یکدیگر پنهان است. در حقیقت عشقی که از حد متعارف فراتر رود، سرانجام به راز تمامیت دست مییابد» (یونگ، 1352: 318). شفیعیکدکنی در کهنالگوی آنیما با توصیفهای عاشقانه از معشوق ذهنی یاد میکند. وی اصطلاح «نیمزادِ نهان» را با تأثیر از زبان مردم خراسان آورده است. «در خراسان به نامزد «نیمزاد» میگویند و «نیمزی» با این نظریه که مرد و زن را دو نیمة گمشده یکدیگر تصویر میکند، بسیار تناسب دارد» (شفیعیکدکنی، 1376: 500-501).
شفیعیکدکنی عاشق است و تمنای رسیدن به نیمزاد نهانش را دارد که میتوان آن را آنیمای پنهان شاعر نامید.
عشق، جان آفریدن است از تن
گرچه پایان آن تنی تنهاست
عطشی بهر «نیمزادِ» نهان
که رسیدن به او تمنّیِ ماست.
(شفیعیکدکنی، 1376: 193)
پیوسته در فکر رسیدن به اوست و از خود گریزان است.
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان... .
(شفیعیکدکنی، 1383: 368 )
خواستار یکی شدن با معشوق است.
به جان، جوشم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم
(همان: 15)
هرچه میخواهد در معشوق وجود دارد.
بیرون ز تو نیست آنچه میخواستهام
فهرست کتاب آرزوهای منی
(شفیعیکدکنی، 1376: 223)
شاعر در خیال خلوت خود با معشوق زندگی میکند.
با خیالت خلوتی آراستم.
(شفیعیکدکنی، 1383: 25)
نهانی با خیالت بزمِ ما آیینهبندان بود.
(همان: 43)
دیگر ابیات (شفیعیکدکنی، 1383: 38، 41، 317 و 368).
تسلط «خود» شاعر بر آنیما دیده میشود، جنبة منفی آنیما در اندیشة شفیعیکدکنی وجود ندارد. در نظر یونگ، شکلگیری «خود» در گرو شناختن آنیما و کنترل آن است، مراحل تحول آنیما در شکلگیری «خود» چهار مرحله است: اول مرحله غریزی، دوم جنبه رمانتیک، سوم عشق روحانی و چهارم خرد متعالی که حتی از مقدسترین و پاکترین عناصر هم فراتر میرود (یونگ، 1352: 290). رسیدن به مرحله نهایی زمانی است که فرد بر آنیما پیروز میشود و این زمانی ممکن میشود که شخص با جنبههای منفی آن مبارزه کند و با آن مشتبه نشود در این صورت «ناخودآگاه، خصیصة خود را تغییر میدهد و به شکل نمادین جدیدی که نمایانگر «خود» یعنی درونیترین هستة روان است، پدیدار میشود» (یونگ، 1352: 295).
آنیمای شفیعیکدکنی جلوهای هدایتگر و سازنده دارد و به مرتبة خرد متعالی رسیده است؛ چنانکه مرحلة غریزی ندارد، در شعرش توصیفهای اروتیکوار دیده نمیشود وتوصیفهای او از معشوق با جنبه رمانتیک آغاز شده که آمیخته با عشق به طبیعت و عشق عرفانی است. در توصیفهایش از طبیعت، آنیمای خود را باغ و باران و بهاران و روشنایی میخواند، مانند نمونههای زیر:
- آفتابی است که ظلمت را کنار میزند:
آسمان آرزوهای مرا
روشنای خنده ناهید باش
... آفتاب ظلمت تردید باش
(شفیعیکدکنی، 1383: 25)
- معشوق سپیده شام تار او است:
نگاه و حیرت آیینه محو جلوة توست
سپیده سحر شام تار آینهای
(همان: 44)
- باغ و گل و سحر و آب و ... در معشوق جلوه کرده است:
ای صفای جاودانِ هر چه هست:
باغها، گلها، سحرها، آبها
... در خرام نازنینت جلوه کرده
(همان: 16-17)
- او آیینه باران و بهار است و به بوستان شادابی میدهد.
آیینة باران و بهارِ چمنی
شادابیِ بوستان و سرو و سمنی
(شفیعیکدکنی، 1376: 223)
در عشق عرفانی، آنیما جنبة دینی یافته است، همانطور که «آنیما یا اصل زنانة روان، دین را فعال میکند» (مورنو[13]، 1376: 71). در شعر شفیعیکدکنی معشوق جلوهای اشراقی دارد، تلقین شعر میکند و فرد را به یک مکاشفة روحانی هدایت میکند که همان خرد متعالی آنیماست.
در شعری معشوق را «آذرخش مقدس» مینامد و میان دل خویش و دریا که وسعت بزرگی دارد جای دیگری برای او میسازد.
تو را در نفسهای خود
آشیان دادم ای آذرخش مقدس!
میان دل خویش و دریا
برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی
که نشنفته باشد
صدای قدمها و هیهای غم را
(همان: 337)
- معشوق مشکلگشاست و دستهای او پلی به رؤیت خداست:
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست
واژههای تو
کلید قفلهای ماست
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رؤیت خداست
(همان: 334- 335)
3-2-1-2. سایه[14]
جنبههای تاریک، پنهانی، سرکوب شده درون آدمی است. «سایه چیزهایی را تجسم میبخشد که شخص آنها را در مورد خود نمیپذیرد، مثل ویژگیهای پست شخصیت و سایر امیال ناسازگار» (یونگ، 1371: 182). کهنالگوی «من» همواره با «سایه» در ستیز است و یونگ این ستیز را «نبرد نجات» مینامد که برای دست یافتن به خودآگاهی به صورت نبرد میان قهرمان کهنالگویی با قدرتهای شرور آسمانی به هیأت اژدها و دیگر اهریمنان نمود پیدا میکند (یونگ، 1352: 180).
شفیعیکدکنی از سایة خویش گریزان است و تسلیم امیال آن نشده است. ابیات زیر نمونة درگیری و گفتوگوی شاعر با سایه میتواند باشد؛ آن را پرده تاریک و خاموشی نزدیک میخواند و آنچه میبیند را دوست ندارد.
هیچ میدانی چرا، چون موج
در گریز از خویشتن، پیوسته میکاهم؟
زان که براین پرده تاریک،
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمیبینم
و آنچه میبینم نمیخواهم
(شفیعیکدکنی، 1383: 295)
در اشعار اجتماعی نیز میبینم، شاعر با روحیة مقاومت، انسانهای مستکبر و ظالم که شادی و آزادی را از جامعه گرفتهاند، نکوهش میکند. در ابیات زیر «دیو» و «دیوار» نماد چنین افرادی هستند و در عین حال نمایندة سایه میتوانند باشد که شاعر با آن مواجه میشود.
کنار باور سبز صنوبرها
میان شمعدانیها و شبدرها
جهان در لحظهای زیباست
اگر این ظلمت و زنگار
که میبندد رهِ دیدار،
بگذارد
تمام روشنایی باران
مدیح رستگاریهاست
فراخای جهان سرشار از آزادی و شادیست
اگر این دیو و دیوار بگذارند
(شفیعیکدکنی، 1376: 246-247)
البته آنیمای مثبت، یاریگر شاعر در عبور از سایه است. در شعر زیر، اژدها نمادی از سایه است و گفتارِ سبزِ آنیما دافع اژدهاست.
در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظههاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع
این اژدهاست
(شفیعیکدکنی، 1383: 19)
مهمترین کهنالگو که برای عبور از سایه مؤثر است، کهنالگوی «پیر دانا» است که فرد را از چندپارگی روانی نجات میدهد. در شعر شفیعیکدکنی، شاعر به کمک آن از سایه عبور کرده و به تمامیت فردی رسیده است.
3-2-1-3. پیردانا[15]
کهنالگوی پیر دانا طی فرآیند فردیت، زمانی پدیدار میشود که انسان نیازمند درونبینی، تفاهم و تصمیمگیری است و قادر نیست به تنهایی این نیاز را برآورد. پیردانا در این حالت کمبود معنوی را جبران میکند. پیر راههای رسیدن به مقصود و خطرات پیش رو را میداند وآن را به قهرمان نشان میدهد (یونگ، 1368: 114). شفیعیکدکنی به پیردانا در اشعارش توجه ویژه داشته است و با جلوههای مختلفی مثل خضر، خود درونی (ندای دل) و پیر مُعَبر دیده میشود.
در ابیات زیر عشق و جنون همانند خضر، راهنمای شاعر به مقصد است که با روحیة عرفانی به فنا از جسم میاندیشد و این رهایی کامل از چند پارگی روانی است.
خضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد
کی به جایی میرسد ار مرشدی کامل نداشت
(شفیعیکدکنی، 1383: 49)
در ابیات زیر نیز عشق جنون آمیز، خضر راه اوست تا به چشمه خورشید برسد.
...گرچه زان چشمه خورشید درخشان دورم
خضر راه من سرگشته شو ای عشق که من
میروم راه و ز پایان بیابان دورم
کی سر خویشتن باشد و سامان خِرَد
من که در راه جنون از سر و سامان دورم
(همان: 65)
در کنار عشق و جنون، دیده میشود که شاعر با «دل خویش» ارتباط دارد و آن نمودی از «خود» ناخودآگاه اوست که چون پیری راهنما، جلوهای از جهان درون را به شاعر مینمایاند ؛همانطور که در نظریة یونگ راهنماییهایی «خود» به عنوان پیردانا میتواند «من» را به خودآگاه شدن نائل سازد (یونگ، 1352: 252).
شفیعیکدکنی در شعر «معراجنامه» (1383: 397-406) با سروش دل خویش به معراج میرود و با توصیف چند وادی حقایق تلخ جامعه را میبیند.
اندیشه عارفانة «سفر در خویشتن» برای رسیدن به معبود در اشعار عرفانی مورد نظر شاعر است که در ارتباط با فرآیند فردیت، همان هماهنگی و ارتباط «خود» و «من» است. نمونه در شعر «شرمندة برق» در طلب معشوق در درون خویشتن سفر میکند و با جلوة معشوق از خویش بیرون میآید و خویشتن خود را همچون سایه، حایل میان خود و دوست میبیند.
در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم
درخویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشم
در کوی جنون میروم از همت عشقش
دلباختهی راهبر کامل خویشم
با جلوهاش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیش رخش حایل خویشم
خاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم
(همان: 88)
در شعر «خوابگزاری» که شاعر امید بهبودی جامعه را دارد، «پیر معبّر» نماد پیردانا است که در خواب او را به روشنایی نوید میدهد. «خواب» به عنوان یک عامل محرک میتواند فرد را در فرآیند فردیت یاری دهد. «با ملاحظة مداوم رؤیاها میتوان نوعی گرایش رهبریکننده را دید که فرآیند کُند و نامحسوس رشد روانی را میآفریند. رؤیای آیندهنگر، روند رو به رشد سایه را متوقف میکند... در حقیقت، این رؤیا تدبیری برآمده از اعماق ناخودآگاهی برای واپس زدن کهنالگوی سایه است... رؤیا دریچهای به ناخودآگاه میگشاید و پیر دانا راهحل را به دست قهرمان میدهد» (یونگ، 1352: 247-252).
چه خواب بود خدایا که
دوش من دیدم
کویر سوخته ای آسمان شعله وری
به هر کرانه کمینگاه اهرمن دیدم
گشود پیر معبّر لبان خشک ز هم
... تو را گزارش رویا نشانه ها دارد
ز روشنان افقها در آن سوی شب کور
... به انتظار عزیز کویرها سوگند
که دشتها همه شاداب و بارور گردند
به اعتماد نجیب بِرِزگها سوگند
که باغ ها همه سرشار بار و برگردند.
(شفیعیکدکنی، 1383: 143-144)
3-2-2. تمامیت فردی[16]
در این مرحله، فرد در هماهنگی آنیمای مثبت و مقهور کردن سایه با همراهی پیردانا به قلمرو ناخودآگاه روان فراخوانده میشود. کهنالگوهایی که در این مرحله دیده میشود، «قهرمان»، «سفر»، و سرانجام «مرگ و تولد دوباره» است که فرد با عبور موفق از آنها به تمامیت فردی خویش میرسد تا «من» به کشف «خود» نایل بشود.
قهرمان و سفر لازم و ملزوم هم هستند، شخص در فرآیند فردیت طی کشف «خود» باید سفری آغاز کند «لزوم وجود سفر اسطورهای از آن روست که هر انسانی باید برای رسیدن به حیاتی معتبر و حقیقی و آفریننده، آزمونهایی سخت، همچون تنهایی و ناامیدی و بحرانهـای عـاطفی را از سـر بگذراند» (الیـاده[19]، 1368: 244). در واقع قهرمان در نقش یک منجی ظاهر میشود که در سفری طولانی باید وظایف سنگینی را به انجام برساند و رنج و شکنجه را تحمل کند تا از مرحله خامی و بیخبری به مرحله بلوغ و کمال دست یابد (گورین و همکاران[20]، 1383: 179). در سفر نیز پیردانا همراه قهرمان است تا راهنمای او در عبور از موانع باشد و در سیر فرآیند فردیت باعث تعالی شخصیت فرد شود. این کهنالگوها در شعر شفیعیکدکنی موجود است؛ او شاعر مقاومت است و در شعر اجتماعی روحیه یأس و ناامیدی عمیق در شعرش دیده نمیشود، همواره در فکر عبور از تاریکی به روشنایی است و به مثابة قهرمان، پیروزی خویش را بر ظلمت و سیاهی که نمادی از خفقان و استبداد جامعه است، بارها تکرار کرده و مخاطب را به پیروزی و بهروزی امید داده است. در ابیات زیر پیروزی بر شب که سایه ظلمت و خفقان است را اینگونه بیان میکند:
شب ذوب شد و رفت
وز راهِ من و تو
آن کوه گران
مشت غباری شد و برخاست
(شفیعیکدکنی، 1383: 319)
در ابیات زیر همانند قهرمانی از شکستن حصار جادویی و سایة دیوسار و سپه تتار که نمود سایه هستند، سخن میگوید و میخواهد خود، آفتاب خود باشد و مخاطب را به شکستن حصار جادویی دعوت میکند.
نفَسَم گرفت ازین شب، درِ این حصار بشکن
رِ این حصار جادوییِ روزگار بشکن
... لب زخمدیده بگشا، صف انتظار بشکن
«سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی؟»
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
... شب غارت تتاران، همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو، اینجا،
تو ز خویشتن برونآ، سپه تتار بشکن
(همان: 434- 435)
شعر «عبور» نمونة کهنالگوی سفر و مرگ و تولد دوباره است. توصیف سفر ادامهداری است که شاعر در آن کنار رفتن شب و آمدن صبح را میگوید و از منظر روانشناسی، مرگ و تولد دوباره را میرساند، ادامة سفر، ادامة زندگی است.
سفر ادامه دارد و بهار، با تمام وسعتش
مرا که مانده ام به شهربند یک افق
به بیکرانه می برد
و من به شکر این صفا
و
این رهایی رهاتر از خدا
تمام بود خویش را
-که لحظهایست از ترنم غریبِ سیره ای-
نثار بیکرانیِ تو میکنم
زمان ادامه دارد و سفر تمام میشود.
(همان: 159-160)
شعر «اضطرابِ ابراهیم» بیانگر حضور شاعر در آستانة ورود به ناخودآگاهی و آغاز تمامیت فردی است. از داستان ذبح حضرت اسماعیل و اضطراب حضرت ابراهیم و توصیفِ تقابل دلبستگی پدرانه از یک سو و اطاعت امر خداوند از دیگر سو، برای بیان کشمکش درونی خویش در مسیر فردیت بهرهجسته است. اضطراب جنگ با ضمیر ناگزیر خویش و خوف و رجا، نمود سفر و گذر از یک بحران عاطفی است. تضاد دو بُعد روحی «خود» و «سایه» با مفهوم جنگ لحظه لحظه با ضمیر خویش ترسیم شده است. شاعر در ضمیر خود دو صدا میشنود که از آن با نام بانگ پاک و بانگ خاک یاد میکند. سرانجام شعر نیز به دنبال صدای روشنا میگردد.
لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ میکنیم
... همچو آن پیمبر سپید موی پیر
لحظهای که پور خویش را به قتلگاه میکشید
از دو سوی
این دو بانگ را،
به گوش میشنید
بانگ خاک سوی خویش و
بانگِ پاک سوی خویش؟
هان چرا درنگ
با ضمیر ناگزیر خویش جنگ
این صدای او،
صدای ما،
صدای خوف یا رجای کیست؟
از دو سوی کوشش و کشش
بستگی و رستگی
نقشی از تلاطم ضمیر و
ژرفنای خواب اوست
اضطراب ما
اضطراب اوست
گوش کن ببین!
این صدا صدای کیست؟... این صدا
که از عروق ارغوان و برگ روشن صنوبران
میرسد به گوش
این صدا
خدای را
صدای روشنای کیست؟
(همان: 423-427 )
3-2-2-2. مرگ و تولد دوباره[21]
در این مرحله فرد با مرگ نمادین دوباره زاده میشود تا حیات متعالی را تجربه کند. ولادت مجدد تجربهای مذهبی است که نوآموز با گذر از آزمونی دشوار به نگرشی قاطع و متفاوت نسبت به جهان و حیات میرسد. او مرگی نمادین را تجربه میکند که رستاخیزی دوباره را در پی دارد و به جهان و حیات میرسد و به پایان دوران تردید، جهل و کفر اشاره دارد (فروزانفر، 1370: 96).
در شعر شفیعیکدکنی نمادهای بهار، ققنوس، درخت و عشق مظهر تولد دوباره هستند که شاعر در اشعار متعددی تأکید کرده است. در ابیات زیر این تمنای درونی را در قالب مرگ ققنوس و آمدن بهار و رشد درختان توصیف میکند. «ققنـوس از مظـاهر بـارز کهـنالگـوی مـرگ و تولد دوبـاره اسـت» (بروس میت فورد[22]، 1388: 112). او با صدای بال ققنوس در آرزوی زادنی دوباره است.
صدای بال قفنوسانِ صحراهای شبگیر است
که بالافشانِ مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
... خوشا مرگی دگر،
با آرزوی زایشی دیگر
(شفیعیکدکنی، 1383: 245 ـ 246)
در بیت زیر بهار نمودی از تولد دوباره است.
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادنِ دوباره
بهاری بود
(همان: 342)
در ابیات زیر مرگ و تولد انسان را به درختی تشبیه میکند. به عقیدة یونگ نیز «فرآیند فردیت انسان چون رشد درخت آهسته و نیرومند است» (یونگ، 1352: 248).
یکی زین درختان، همانا،
جهان نهان تو، آنجاک
... ز یک سو میریزدش برگ
در درّه مرگ
و از دیگران سوش، رویان.
(شفیعیکدکنی، 1383: 406- 407)
در ابیات زیر عشق باعث مرگ وتولد دوباره است که از در ممنوع ناخودآگاهی عبور میکند و تن، «منِ خودآگاه» را تا مرحله جان، «خود» بالا میبرد.
هنرِ مردن است آیا عشق
که چنین جادُوانه و زیباست؟
مُردن و باز زیستن در مرگ
راستی را که حالتی والاست...
عشق، آغاز میشود با تن
به کجا میرسد؟ خدا داناست!
خود عبوریست از دَرِ ممنوع
آن دری که حضور در فرداست
... عشق، جان آفریدن است از تن
گرچه پایان آن تنی تنهاست... .
(شفیعیکدکنی، 1376: 191- 193)
گویی شاعردر این مرحله به آرزوی «خوشا مرگی دگر...» دست یافته است که آن را حالتی والا میخواند. همانگونه که «مرگ نمادین قهرمان سرآغاز دوران پختگی است» (مدرسی، 1395: 397).
قهرمان بعد از تجربه کهنالگوی مرگ و تولد دوباره در آستانة کشف «خود» قرار دارد.
3-2-2-3. کشف خود[23]
در کشف «خود»، بعد از تولد دوباره، «منِ» خودآگاه در برابر «خودِ» ناخودآگاه قرار میگیرد. در شعر «آن من که میسُراید» شاعر به وضوح دو «من» را در خود معرفی میکند. آن من که مینشیند و میرود و... خودآگاه است و آن «منِ شگفت» که میسراید معادل اصطلاح «خود» است.
آن من که مینشیند و
آن من که میرود
آن من که میخرامد
... بر گردِ من،
ز منها،
انبوه بیمریست:
... بسیار آزمودم و
دیدم
در آینه
منها همه یکیست و گرچند لشکری است؛
اما،
درین میانه،
یکی من،
منِ شگفت،
آن من که میسُراید، مانا که دیگریست.
(شفیعیکدکنی، 1376: 410- 411)
تمام رفتارهای روزمره و فیزیکی را به «من» نسبت میدهد، اما سرودن که جزء لطیفترین افعال بشر و امری درونی است را به «منِ شگفت» یا «خود» نسبت میدهد و این همان اتحاد خودآگاه و ناخودآگاه است؛ «احساس کمال از اتحاد خودآگاه با محتویات ناخودآگاه ذهن ناشی میشود» و از همین اتحاد آنچـه یونـگ «رفتـار متعـالی روان» مـینامـد، زاده میشود و انسان میتواند به وسیله آن بـه والاتـرین هـدف؛ یعنـی آگـاهی کامـل ازامکانات بالقوه خود دست یابد» (یونگ، 1352: 231).
در ابیات زیر گل آفتابگردان رمزی از اتحاد عاشق (خودآگاهی) و معشوق (ناخودآگاهی) است و نمودی از تمامیت فردی است.
چه دعا گویمت ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!
(شفیعیکدکنی، 1376: 205 ـ 206)
در ابیات زیر شاعر به مرکز وجود خویش راه یافته است و باغ درون خود را برپا کرده است. درون خود را بهار میبیند، هر چند جهان بیرون آشفته است؛ «باغ نماد جان، صفات پرورشیافته و طبیعـت نظـمیافتـه و مطیـع آن نیـز هسـت. باغ در اساطیر پاداش کسی است که مرکز را یافته است» (کوپر، 1379: 48).
چشم بر هم مینهم، هستی دو سو دارد:
نیمی از آن در من است و نیم از آن بر من
نیمه در من، بهارانی پُر از باغ است و
آفاقی پُر از باران.
نیمه بر من، زبان چاکچاک خاک و
چشمان کویرکور تبداران
چشم بر هم مینهم، هستی چراغانیست
روشن اندر روشن و آفاق در اشراق
میگشایم چشم، میبینم چه زهرآگین و ظلمانیست
(شفیعیکدکنی، 1376: 429 ـ 430)
در این مرحله از خویشتنیابی، کهنالگوی تمامیت فعّال میشود و به سطح خودآگاه ذهن میرسد و سرانجام از سازگاری و یکپارچگی دو سویه شخصیّت «خود» شکل میگیرد. اگر چه در این مرحله فاصله میان خودآگاهی و ناخودآگاهی در درون فرد از میان میرود، اما فرد و جهان همچنان از هم جدا میمانند. (یاوری، 1396 :110)
3-2-3. پیوستگی با جهان[24]
به اعتقاد یونگ رویدادهای جهان بیرون در بسیاری از موارد انعکاسـی از روان انسـان هسـتند. یونگ اندیشة تـوازی غیـر علّی را پیشنهاد میکند و آن را «تقارن» مینامد. طبق این اصل در به وقوع پیوستن رویدادها لزوماً اصل علیت دخیل نیست. در بسیاری از موارد محتویات روان ناخودآگاه انسان باعـث تغییـر در جهـان بیرون میشوند. به نظر فیزیکدانان نیز اجرام مادی میتوانند گاهی اوقات اثـری بـر دیگـری داشـته باشند بیآنکه تبادل نیرویی بین آنها صورت بگیرد (اسنودن[25]، 1389: 160-167). در این مرحله از فرآیند فردیت نه تنها میان خودآگاهی و ناخودآگاهی وحدت ایجاد شده است، بلکه شخص احساس پیوستگی با جهان نیز دارد. شفیعیکدکنی در مرتبهای والاتر از تمامیت فردی به پیوستگی با جهان رسیده است چنان که جهان را نتیجة اندیشه و بیان وجود خود میداند:
جهان چه باشد غیر از بیانِ ما ز وجود؟
(شفیعیکدکنی، 1376: 130)
در ابیات زیر شاعر فردیت خویش را تا مرحله پیوستگی با جهان پیش برده است و خود را آیینه دیدار و بیدار جهان میبیند و این تکامل را با «رفتن به اقلیم زلالیها ز ظلمتها» توصیف کرده است.
آیینه دیدار و بیدار جهان بودن
آنسوی سوی خود نهان بودن
اکنون از دیروز و از فردا گسستنها
از خواستها برخاستن، در خود نشستنها
رفتن به اقیلم زلالیها ز ظلمتها
باز آمدن از هر چه و خود را جهان دیدن
آن سویتر از آشکاریها، نهان دیدن
(شفیعیکدکنی، 1376: 242- 243)
یونگ آفرینش ادبی که از قلمرو تاریک ذهن انسان (ناخودآگاه) سرچشمه میگیرد را نوعی مکاشفه میداند. وی این شیوة آفرینش را رؤیایی نام مینهد؛ زیرا مانند رؤیا برآمده از ناخودآگاه آدمیان و تعدیلکننده روان آنان است (یونگ، 1382: 62). در ابیات زیر گویی شفیعیکدکنی با نگاهی هستیشناسانه در حالتی نغز -مکاشفهای- یک شعر رویایی را میآفریند و خود را جهان میبیند.
من هم این لحظه را
خود ندانم:
... بال گسترده،این دم، جهانم؟
حالتی
میرود نغز و
آید
شعر بیواژهای بر زبانم
(شفیعیکدکنی، 1376: 254- 255)
شعر زیر تکاپوی شفیعیکدکنی را برای پیوستن به جهان است. شاعر «من» خودآگاهی را در دستة تاریکی و مرگ قرار داده است و روان خویش را در زمرة زندگانی تلقی میکند، هستی خویش را با فضلة کبوتر عوض میکند تا بتواند سبزینهای را افزون کند.
عوض میکنم خویش را
با کبوتر
نه
با فضلههای کبوتر
کزان میتوان خاک را بارور کرد و
سبزینهای را فزونتر
... من آن بذرِ بیحاصلم کاین جهان را
نه تغییر دادم
نه تفسیر کردم.
عوض میکنم هستیِ خویش را با
هر آن چیز از زُمرۀ زندگانی،
هر آن چیز که با مرگ دشمن،
هر آن چیز روشن،
هر آن چیز جز «من»
(شفیعیکدکنی، 1376: 390- 391)
در این پیوستگی، جهان کژ نظم و ناموزون را دوست نمیدارد و آرزوی تغییر جهان را دارد. جهانی که انسان نوآیین آزاد از کینه دارد. گویی وی با جهانی ژرف و تازه آشنا شده است که در آن نشانی از کینه، بدی و بینظمی (سایه) نیست.
جهان معنای ژرف و تازهای بود
به شیوایی برون ز اندازهای بود
به خود گفتم که در این عمرِ کوتاه
سرودن خواهمش در وزنِ دلخواه
... «جهان» را صورتی نو کن پدیدار
یکی صورت که انسانی نو آیین
پدید آری در آن، آزاد از کین
... «جهان» با این بدی مقرون نماند
چنین کژ نظم و ناموزون نماند
(شفیعیکدکنی، 1376: 60-62)
3-2-4. یگانگی با کیهان[26]
اندیشة یگانگی انسان با کیهان ریشه در دوران باستان و اسطورههای آفرینش داشته است. در اسطورههای ایران و جهان نمونههای بسیاری از مقایسه بین انسان و جهان وجود دارد. «روان و کیهان در برابرهم مانند دنیای درونی و بیرونیاند و در نتیجه انسان از گـذر طبیعـت در همـه حـوادث کیهـان سـهیم میشود. قواعدی که به طور مرئی یا نامرئی بر طبیعت حاکم است بـرانسان نیز که به منزله جهان اصغر است؛ حاکم است» (فوردهام[27]، 1394: 91).
یگانگی با کیهان در اشعار بعد از انقلاب شفیعیکدکنی بیشتر دیده میشود در اشعاری که ماهیت فلسفی و عرفانی دارند شاعر متمایل است که وجود خودش را با جهان یکی ببیند و جزوی از جهان باشد، نمونه آن شعر «زندۀ بیدار» است که در آن از منظومة خویش دور میشود و چون نغمهای از پرده بیرون در مدار بیقراری (چند پارگی روانی)، گم شدن از خویش (تمامیت فردی)، نظم تازهای را در عرصه ایمان (پیوستگی با جهان) میآزماید، و خویشتن را کهکشان و یا ذراتی از اجرام (یگانگی با کیهان) میبیند. آنجا هستن و رستن را به خود تبریک میگوید:
چون نغمهای،
از پرده بیرون،
راه گم کرده
از زخمة مضراب تار عنکبوتان دور
هرگز نمیخواهی درآمیزی
به جمع نغمة قول و غزلهاشان
خواهی به وزن خویش باشی، گرچه ناموزون
لبریز از شک و شکیباییت
سیارهای بگسسته از منظومة خویشی
که در مدارِ بیقراری، سِلکِ بیراهی
در جستوجوی گم شدن از خویش
آغاز نظمی تازه را در عرصه ایمان
میآزمایی با تن تنها و تنهاییت
گر کهکشانی بیکران، ور خُردتر ذرات اجرامی
بادت گرامی هستن و رستن
نغزا
خوشا
راها
کز پردۀ این مویه بیرون میزنی گامی
(شفیعیکدکنی، 1376: 314- 316)
در ابیات زیر از خاموشی و سکوت نردبانی ساخته است و در موقعیتی رازناک جسم خویش را ذرهای در کهکشان میبیند. این همان نشانة مطلوب و یگانگی با کیهان است.
صبح بود و آسمان
لاجوردینی روان
ساختم در لحظهای
خامشی را نردبان
بر شدم بر بام راز
خویش را دیدم به تن
ذرّهای در کهکشان ...
( شفیعیکدکنی، 1376: 434-435)
یگانگی شاعر تا آنجا میبینیم میخواهد بعد از مرگ، تمام نیروهای درون خود را به جهان بازگرداند آرزو میکند پس از مرگ نیز در آفرینش حضور داشته باشد و جسمش با عناصر طبیعت درآمیزد.
چون بمیرم ـ ای نمیدانم که؟ -باران کُن مرا
درمسیرِ خویشتن از رهسپاران کن مرا
خاک و باد و آتش و آبی کزان بِسرشتیام
وامَگیر از من، روان در روزگاران کُن مرا
آب را، گیرم به قدر قطرهای، در نیمروز
بر گیاهی، در کویری، بار و باران کُن مرا
مشتِ خاکم را به پابوسِ شقایقها ببر
وین چنین چشم وچراغ نوبهاران کُن مرا
باد را همرزمِ طوفان کن که بیخ ظلم را
برکَنَد از خاک و باز از بیقراران کُن مرا
خوش ندارم، زیرِ سنگی، جاودان خفتن خموش
هر چه خواهی کُن ولی از رهسپاران کُن مرا
(شفیعیکدکنی، 1376: 493- 494)
بحث و نتیجهگیری
مطالعه حاضر، تأملی بر شعر شفیعیکدکنی در ارتباط با مراحل سهگانه فرآیند فردیت طبق نظریة یونگ انجام گرفت. آنچه از تجزیه و تحلیل اشعار وی به دست میآید، این است که سیر تحول شخصیت شفیعیکدکنی با فرآیند خویشتنیابی در مراحل سهگانة روانشناسی تحلیلیِ یونگ همخوانی دارد. شاعر با بهرهمندی از اندیشههای عرفانی- فلسفی، اجتماعی و غنایی توانسته مضامین مختلف را با ماهیتهای زمان خودش بسراید و در دورههای مختلف شعری، شاعری موفق است که درک درستی از زمانة خویش داشته است و اندیشههای شاعرانهاش در ارتباط با روانشناسی یونگ هماهنگی میان کهنالگوها را نشان میدهد به گونهای که «خودِ» ناخودآگاه شاعر با «منِ» خودآگاه سازش دارد.
طی فرآیند فردیت، «خود» شاعر با رسیدن به «آنیمای» خویش و مقهور کردن «سایه» به هدایت «پیر رهنما» از «پراگندگی روانی» رهایی یافته است. در مرحلة بعد با آغاز «کهنالگوی سفر» و تبدیل شدن «من» به «قهرمان» با تجربة «مرگ و تولد دوباره» به «تمامیت فردی» نائل شده است. بعد از تمامیت فردی با «باز آمدن از هر چه و خود را جهان دیدن» به «پیوستگی با جهان» رسیده است تا اینکه در طلب و تکاپوی روانی تا آخرین مرحله؛ یعنی «یگانگی با کیهان» پیش رفته و «خویش را به تنذرهای در کهکشان» توصیف کرده است. شفیعیکدکنی قهرمانِ فرآیندِ فردیت در اشعار خویش است و اینگونه رهایی خویش را تهنیت میگوید «بادت گرامی هستن و رستن».
تعارض منافع
تعارض منافع ندارم.
سپاسگزاری
از استاد راهنما رسالهام دکتر طلوعیآذر جهت راهنماییهای عالمانهشان و همچنین از دقت و عنایت ارزشمند هیأت تحریریة فاضل مجلة متن پژوهی ادبی کمال تشکر را دارم.
[4]. process of individuality