Document Type : Research Paper
Authors
Abstract
Keywords
مزلو را مبدع نظریّهای در روانشناسی میدانند که به روانشناسی انسانگرایانه معروف است. موضوع بحث این مکتب آن است که آدمی فطرتاً موجودی بیگناه و خالی از لغزش است و ماهیّت انسان بودن ایجاب میکند که همواره به سوی رشد و تکامل شخصی، خلاّقیّت و خودکفایی، سیر صعودی و کمال بپیماید، مگر اینکه شرایط و موانع طبیعی پرقدرتی سدّ راه او شوند و او را از این تصعید بازدارند. مزلو معتقد بود که مکاتب قبلی روانشناسی به جنبههای مثبت، خلاّق و متعالی انسان توجّه کافی نداشته است و بیشتر بر روی قسمتهای تاریک و شیطانی روان انسان مطالعه کردهاند. به نظر او، ما هیچگاه نمیتوانیم زندگی بشر را بهدرستی بشناسیم، مگر آنکه از والاترین آرزوهایش آگاه شویم (ر.ک؛ شاملو، 1388: 139).
مزلو الگویی از انسان کامل را ارائه میکند که «انسان خواستار تحقّق خود» یا «انسان خودشکوفا» نامیده میشود. روانشناسان دیگری نیز این مفهوم را با اصطلاحات دیگر بیان کردهاند؛ مثلاً آلپورت انسان کامل را «شخصیّت بالغ» و اریک فروم آن را «شخصیّت دارای جهتگیری بارور» نام مینهد. مزلو واژة «شکوفا» را به جای واژة «شکفته» برای شخصیّت متعالی بهکار میبرد؛ زیرا بر این باور است که در خودشکوفایی فرآیند بالیدن یا رشد در کار است نه یک حالت نهایی قابل حصول (ر.ک؛ نوردبای و هال، 1369: 165).
به نظر مزلو، انسان دارای نیازهایی است که همه غریزی، ذاتی و دارای یک نظام سلسلهمراتبی هستند و ارضای نیاز قبلی، همیشه نسبت به نیاز بَعدی اولویّت دارد. این نیازها به پنج گروه تقسیم میشوند که عبارتند از: 1ـ نیازهای فیزیولوژیکی مثل آب، اکسیژن، غذا، غریزة جنسی و... . 2ـ نیازهای امنیّتی مثل امنیّت، نظم و پایداری. 3ـ نیازهای مربوط به احساس مالکیّت، عشق، محبّت، دوست داشتن، دوست داشته شدن و... . 4ـ نیازهای مربوط به عزّت نفس مثل شایستگی، تأیید، احترام و... . 5ـ خودشکوفایی (ر.ک؛ پارسا، 1388: 32)؛ «بالاترین نیاز در سلسلهمراتب مزلو یعنی خودشکوفایی، حدّاکثر تحقّق و رضایت خاطر از استعدادها، امکانات و تواناییهای ما را در بر میگیرد» (شولتز و شولتز، 1370: 346)؛ «مزلو معتقد استکه برای درک ماهیّت انسان باید نمونههایی از انسانها را که خلاّقترین، سالمترین و رشد یافتهترین افراد باشند، مورد مطالعه قرار دهیم. به همین منظور، او گروه کوچکی (49 نفر) از افراد برجسته، مانند آبراهام لینکلن، آلبرت اینشتن، ویلیام جیمز، گوته و... را انتخاب نمود و به مطالعة زندگینامة آنها پرداخت. پس از این، مطالعه او به تصویری چندبُعدی از خودشکوفایی و افراد خودشکوفا دست یافت» (ظهیری ناو و دیگران، 1387: 95).
مزلو بعد از تحلیل کلّی، مهمترین ویژگیهای افراد خودشکوفا را چنین بیان میکند: 1ـ درک بهتر واقعیّت و برقراری رابطة سهلتر با آن. 2ـ پذیرش (خود، دیگران و طبیعت). 3ـ خودانگیختگی، سادگی و طبیعی بودن. 4ـ مسئلهمداری. 5ـ کیفیّت کنارهگیری، نیاز به خلوت و تنهایی. 6ـ خودمختاری، استقلال فرهنگ و محیط. 7ـ استمرار تقدیر و تحسین. 8ـ تجربة عرفانی و تجربة اوج. 9ـ حس همدردی. 10ـ روابط بینفردی. 11ـ بیتعصّبی. 12ـ تشخیص بین وسیله و هدف. 13ـ شوخطبعی فلسفی و غیرخصمانه. 14ـ خلاّقیّت. 15ـ مقاومت در برابر فرهنگپذیری (مزلو، 1372: 216).
«با آنکه مزلو دریافت که شمار اندکی از افراد جامعه (حتّی کمتر از یک درصد) به خودشکوفایی دست مییابند. با اینحال، خوشبینی خود را در این باره که مردم بیشتری میتوانند به وضع مطلوب انسان کامل برسند، حفظ کرد» (شولتس، 1369: 114).
بهنظر میرسد طرحی که فردوسی از رستم در شاهنامه ارائه میدهد، طرح انسانی تعالییافته و مطابق با الگوهای گفته شده است. هرچند زندگی رستم آمیخته به افسانههای زیادی است، امّا رستم هرگز از یک انسان عادی و خاکی فراتر نمیرود. در عین خارقالعاده بودن، انسان است و بیشتر پیشامدهای زندگی او را میتوانیم با منطق خاکی خود توجیه کنیم (ر.ک؛ اسلامی ندوشن، 1385: 252). او «در حالیکه مبرّا از ضعفهای انسانی نیست، تمام صفات یک مرد آرمانی را در خود دارد. در طیّ عمری دراز از تمام مواهب زندگی بهره میگیرد. هم بر نیروی بدنی خود تکیه دارد و هم بر نیروی معنوی خود. هم سربلند زندگی میکند و هم کامیاب و تا آنجا که یک بشر خاکی بتواند بر طبیعت قهّار مسلّط شود، او تسلّط دارد. در عین حال، چون انسان است، سرنوشت او جدا از سرنوشت انسانها، یعنی عاری از بعضی ناکامیها نیست» (همان: 258).
برای بررسی شخصیّت رستم در حماسة ملّی ایران، داستان رستم و اسفندیار را برگزیدیم، چون خودشکوفایی مورد نظر مزلو معمولاً در سنین بالای عمر به وقوع میپیوندد و رستم در این داستان «در آخرین مرحلة زندگی حماسی» (قادری و رحیمی، 1384: 392) خویش به سر میبرد. علاوه بر این، عصارة اعمال، رفتار و شخصیّت پانصدسالة رستم، در این داستان نمود چشمگیرتری دارد. او طیّ سه روز جنگ با اسفندیار، «همة ذخایر روح خود را به کار میگیرد، چنانکه گویی در همین سه روز به اندازة یک عمر زندگی کرده است» (اسلامی ندوشن، 1351: 95). در واقع، بازنمود شخصیّت رستم ـ که هر یک از عناصر آن در گوشه و کنار داستانهای گوناگون متجلّی است ـ با تمامیّت خویش در برابر داوری و دید قرار میگیرد (ر.ک؛ حمیدیان، 1383: 355). همچنین این داستان را میتوان به اصطلاح امروزی، داستان شخصیّت نامید (ر.ک؛ همان: 390).
این داستان سرشتی متفاوت نسبت به دیگر داستانهای شاهنامه دارد. آن را «داستان داستانها» (اسلامی ندوشن، 1351: 90)، نبرد اندیشهها (ر.ک؛ مبارک، 1391: 424)، «عمیقترین کشمکش روانی در همة شاهنامه» (مسکوب، 1374: 87)، ستیز ناسازها (ر.ک؛ کزّازی، 1366: 517) و آمیزهای از پیوستگی و گسستگی، مهر و کین، دوستی و دشمنی، ستایش و نکوهش، نوش و نیش (ر.ک؛ همان: 511) دانستهاند. در دیگر داستانها، اغلب کنشها و رفتارهای شخصیّتهای داستان بدون بیان افکار آنان در دسترس ما قرار میگیرد، امّا در این داستان، دسترسی به درونیترین افکار و پنهانترین انگیزههای شخصیّتها برای مخاطب امکانپذیر است.
فردوسی در این داستان بیشتر از رزم به توصیف اندیشه و روحیّات قهرمانان اصلی میپردازد و حدود دوسوم ابیات را به سخنانی اختصاص میدهد که میان رستم و اسفندیار ردّ و بدل شده است (ر.ک؛ غفوری، 1389: 10). او بیش از آنکه قصّه را تعریف کند، شخصیّتها را تعریف کرده است؛ مثلاً در شرح دیدار بهمن و رستم، «لُبّ کلام این است که بهمن خود را به نزد رستم رساند و پیغام اسفندیار را به او رساند، ولی شاعر این مطلب را در 35 بیت بیان کرده است... تا معانی ضمنی مثل جوانمردی، مهماننوازی، بخشندگی، پاکباختگی، توان جسمی و در یک کلام، کاملاً انسان بودن رستم را به تصویر بکشد» (ذوالفقاری و دیگران، 1391: 126).
با توجّه به حجم محدود مقاله، هفت ویژگی از ویژگیهای افراد خودشکوفا مرتبط با شخصیّت رستم مطرح شده است و به دلیل پیوستگی تنگاتنگ اعمال، رفتار و گفتار رستم و اسفندیار در این داستان، شخصیّت اسفندیار نیز مورد نقد و تحلیل قرار گرفته است.
1ـ پیشینة پژوهش
در حوزة شاهنامة فردوسی و شخصیّتهای آن، بر اساس نظریّة آبراهام مزلو، پژوهشی انجام نگرفته است. امّا نظریّة خودشکوفایی مزلو، مبنای تحقیق در دیگر متون ادب فارسی قرار گرفته است که به مهمترین موارد اشاره میشود:
الف) ظهیری ناو و همکاران (1387) در پژوهش خود به بررسی تطبیقی انسان کامل در مثنوی و الگوهای ارائه شده از سوی مزلو پرداختهاند.
ب) بهرهور (1388) زندگی و افکار مولانا را نمود شرقی ـ اسلامی نظریّة مزلو، بهویژه تجربة اوج و رسیدن به خودشکوفایی میداند.
ج) شریعت باقری (1391) معتقد است که نظریّة انسان کامل مولانا و شخصیّت خودشکوفای مزلو با وجود شباهتهای بسیار، دو تفاوت عمده با هم دارند: 1ـ دیدگاه مزلو بر اساس «روانشناسی بودن» شکل گرفته است و دیدگاه مولانا را «روانشناسی باحق بودن» میتوان نامید. 2ـ مزلو بر اینجایی و اکنونی زیستن تأکید دارد، امّا نگاه مولانا فراتر از زمان و مکان است.
د) باقری خلیلی و محرابی کالی (1390) در پژوهش خود ابیاتی را که حافظ با آوردن تخلّص و یا فعل و ضمیر اوّل شخص از خود سخن گفته، بر اساس نظریّة مزلو مورد بررسی قرار دادهاند و دو مؤلّفه از ویژگی افراد خودشکوفا را، یعنی درک بهتر واقعیّت و پذیرش خود، طبیعت و دیگران، دالّ بر شخصیّت متعالی و خودشکوفای حافظ دانستهاند.
هـ) نوروزی و همکاران (1391) به بررسی شخصیّت بهرام در هفتپیکر نظامی بر اساس نظریّة خودشکوفایی پرداختهاند و معتقدند که اساس تفکّر نظامی در هفتپیکر، کمال و تعالی شخصیّت بهرام است، امّا نه کمال پُررنج، بلکه کمالی توأم با راحتی و شادمانی.
2ـ شخصیّت رستم و مؤلّفههای خودشکوفایی آبراهام مزلو
1ـ2) درک بهتر واقعیّت و برقراری رابطة آسانتر با آن
اشخاص سالم به جهان خویش عینی مینگرند. برعکس، رواننژندها ناچارند واقعیّت را تحریف کنند تا با خواستهها، نیازها و ترسهایشان سازگار شود (ر.ک؛ شولتس، 1369: 38). آنها جهان را همانگونه که هست، میبینند، نه آنگونه که میخواهند یا نیاز دارند (ر.ک؛ همان: 128) و «هر اندازه بتوانیم واقعیّت را عینیتر منعکس کنیم، بهتر میتوانیم از عهدة استدلال منطقی برآییم و به نتایج درست برسیم» (همان: 129). داوری افراد خودشکوفا دربارة دیگران به عنوان بخشی از عینیّت ادراک دقیق است (ر.ک؛ همان: 129).
در داستان رویارویی با اسفندیار که واقعیّت بر خلاف میل رستم است، او سعی میکند به سنجش و ارزیابی درست ماجرا بپردازد. داوری او دربارة اسفندیار واقعبینی وی را بسیار برجسته نشان میدهد. او صفات مثبت زیادی را به اسفندیار نسبت میدهد؛ مثل«فرّخ» (فردوسی، 1382، ب:676)1، دارای «فرِّ کیخسرو» (همان: 681)، «شاه یزدانپرست» (همان: 759)، «شیردل» (همان: 1209)، «شاه شاداندل و نیکبخت» (همان: 1026)، «نامور پُرهنر شهریار» و «افسر کارزار» (همان: 606)، «سرافراز شیر» و «نامآور» (همان: 513)، «جهاندار و بیدار و روشنروان» (همان: 488)، «خردمند بازیبِ بافرهی» (همان: 536)، دارای چهرهای پسندیده و بزرگی و مهر (ر.ک؛ همان:387) و... حتّی در غیاب اسفندیار نیز او را نزد زال چنین توصیف میکند:
«تو گفتی که شاه آفریدون گُرد، «به دیـدن فزون آمـد از آگـهی |
|
بزرگی و دانایی او را ســپرد» |
رستم جنبههای منفی شخصیّت اسفندیار را نیز میبیند و او را «بدرگ دیوساز» (همان: 1003)، «اژدها» (همان: 1219)، «شیرخوی» (همان: 867)، «پُر از کینه و رزمخواه» (همان: 433)، «یکتادل و ندیدهجهان» (همان: 835)، «نوآیین و نوشاخ» (همان: 587) توصیف میکند. از نظر رستم، اسفندیار کسی است که در ماجرای به بند کشیدن رستم، جهان را به چشم جوانی میبیند (همان: 408)، فریب و بد شهریار را نمیداند (همان: 834)، تن خویش را میبیند و از کارهای نهان آگاه نیست (همان: 681)، دو چشم خِرَد را پوشیده است (همان: 1333)، دیو را با خِرَد همنشین کرده است (همان: 1355)، پند دیوان را میپذیرد (همان: 833)، دلش کژی میپالد (همان: 645)، خود را بزرگ میشمارد (همان: 590) و کام او خون ریختن است (همان: 1031). رستم با این توصیفها، انحراف اسفندیار را در سه عامل خلاصه میکند: 1ـ جوانی و بیتجربگی. 2ـ غرور. 3ـ خردمندانه عمل نکردن. او با این سخن که:
«بترس از جهاندار یزدان پاک |
|
خِرَد را مکن با دل اندر مغاک» |
در واقع، میگوید اسفندیار با درخواست بند بر روی معنویّت، خردمندی و یا حتّی احساسات خود پا گذاشته است. رستم با واقعبینی «در میان همة تناقضها و تنشهایی که اسفندیار برایش به وجود آورده است، عاقبت شاهزاده را به او مینماید» (شکیبی، 1387: 105):
«زمــانه همی تاختَت با ســپاه |
|
که بر دست من گشت خواهی تباه» |
رستم با تشبیه اسفندیار به سیاوش در دیدار آغازین، در واقع، به او میگوید: «تو هم سرنوشتی همچون سیاوش خواهی داشت؛ زیرا مانند او نادانسته و کورکورانه عمل میکنی و قربانی سبکسری پدر میشوی و من همانگونه که به داغ او نشستم، به داغ تو نیز خواهم نشست» (همان: 101).
رستم شخصیّت واقعی گشتاسب را نیز به خوبی شناخته است و به اسفندیار چنین گوشزد میکند:
«به روی زمین یکسر اندیشه کــرد |
|
خِرَد چون تبر، هوش چون تیشه کـرد |
«خودشکوفایان آمادگی بیشتری برای مشاهدة واقعیّتها دارند و در این باره تحت تأثیر آرزوها، امیدها، ترسها و نگرانیهای خود یا گروه فرهنگیشان قرار نمیگیرند. هربرترید به درستی نوع ادراک افراد سالم را با اصطلاح «چشم معصوم» معرّفی کرده است» (مزلو، 1372: 218)؛ یعنی همان چیزی که رستم آن را با عبارت «چشم خِرَد» بدین گونه بیان میکند:
«من آن برگزیدم که چشم خِرَد، |
|
بدو بنگرد نام یاد آورد» |
رستم وصیّت اسفندیار را مبنی بر پرورش بهمن میپذیرد، چون آن را مطابق با آیین جوانمردی میداند. وقتی در جواب زواره که گفته «زِ بهمن رسد بد به زابلستان» (همان: 1513)، میگوید: «گر او بد کند پیچد از روزگار» (همان: 1517). در واقع، تحت تأثیر ترسها و نگرانیهای خانوادة خود قرار نمیگیرد و هر کس را مسئول اعمال بد و خوب خود میداند.
در این داستان، چند بار به مست بودن اسفندیار اشاره شده است: «که چون مست بازآمد اسفندیار»(همان:2)؛ این خود میتواند نماد بیخبری، غفلت و عدم درک واقعیّت باشد. وقتی اسفندیار جام می برمیگیرد، مست میکند و لاف و گزاف معمولِ بعد از شرابنوشی از او سر میزند: «زِ روییندژ آنگه سخن درگرفت» (همان: 566). او از رستم هم انتظار دارد به سبب جام می، از کاووسکی سخن بگوید، امّا رستم با خوردن شراب نیز آگاهی و واقعبینی خود را از دست نمیدهد. تکگویی (مونولوگ) او پس از مجلس بادهگساری با اسفندیار، بیانگر میزان آگاهی و ارزیابی سنجیده از وضعیّت پیش آمده است.
قضاوت خانوادة اسفندیار دربارة رستم دقیق و سنجیده نیست. مادر و پسرش مسحور قدرت جسمی رستم هستند و از ارزشهای والای اخلاقی و معنوی او بیخبرند: «نیارست گفتن کس او را درشت» (همان: 158) و
«وَر ایدون که او بهتر آید به جنگ، |
|
همه شهر ایران بگیرد به چنگ» |
اسفندیار نیز نه تنها در رجزخوانی، بلکه در نبود رستم و در نزد مادر و برادر خود نسبت به برتری خویش در جنگ کوچکترین تردیدی به دل راه نمیدهد و از نیکی کردن به رستمِ مغلوب سخن میگوید و برایش دل میسوزاند:
«چو رستم بیاید به فرمان من، |
|
زِ من نشنود سرد هرگز سخن» |
«بترسم که فردا ببیند نشیب» (همان: 902)؛ «همی سوزد از مهر فرش دلم» (همان: 903)؛ «کنم روز روشن بر او بر سیاه» (همان: 904). او رستم را اهل فریب میداند: «نگیرد ورا رستم اندر فریب» (همان: 212). او حتّی نمیتواند از علّت نپذیرفتن بند از سوی رستم درک درستی داشته باشد و به همین دلیل، در سخنان خود سعی میکند رستم را از عدم گزند جانی و آسیب جسمانی در صورت پذیرش بند، مطمئن سازد: «نمانم که بادی به تو بروزد» (همان: 282)؛
«نمانم که تا شب بمانی به بند |
|
وگر بر تو آید زِ چیزی گزند» |
اسفندیار تصوّر میکند که رستم برای پاداش مادّی سالها جنگیده است و در بندگی تیز شتافته تا از نیاکان اسفندیار، بزرگی، گنج، سپاه، اسبان گرانمایه، تخت، کلاه و دیگر اسباب ثروت و تجمّل به دست آورد (همان: 238ـ237)، ولی رستم در جواب میگوید که همة اینها را به شمشیر بُن افکنده است و به نیروی دست گِرد کرده است و با وجود این، همه را تقدیم اسفندیار خواهد کرد: «به پیش تو آرم همه هر چه هست» (همان: 418ـ417).
پشوتن واقعبین است:
«دو جنگی، دوشیر و دو مرد دلیر، |
|
چه دانم که پشت که آید به زیر» |
رستم نیز چنین فکر میکند:
«چنین رزمگاهی که غرّان دو شیر، |
|
به جنگ اندر آیند هر دو دلیر |
2ـ2)پذیرش (خود، طبیعت و دیگران)
افراد خودشکوفا در مقایسه با دیگران شناخت واقعیتری از خودشان دارند. آنان انگیزهها، هیجانها، استعدادها و نقاط ضعف خود را کاملاً میشناسند (ر.ک؛ لاندین، 1378: 323). آنان فطرت آدمی را، آنگونه که هست، میبینند، نه آنگونه که آنها ترجیح میدهند باشد. آنان قادرند خودشان را بیچونوچرا بپذیرند، به این دلیل که تمایل دارند، عملکرد طبیعت را بپذیرند، نه به دلیل اینکه چیزهایی با الگویی متفاوت نساخته است، با آن به مجادله بپردازند (ر.ک؛ مزلو، 1373: 221) و از خیس بودن آب، سختی صخره و سبزی درختان شکایت کنند (ر.ک؛ همان: 216).
رستم طبیعت و ذات خود را بهخوبی میپذیرد و آن را تحریف نمیکند و وارونه جلوه نمیدهد. او «مثل انسانهای دیگر، لحظههای ضعف و سرگشتگی را ـ هرچند به صورت محدود ـ تجربه میکند و دستخوش غریزة حبّ ذات میشود و خلاصه موجودی است چارهگر» (اسلامی ندوشن، 1351: 114). در این داستان، رستم به احساس ضعف در برابر اسفندیار و چارهجویی خود اعتراف میکند:
«چو بیچاره برگشتم از دست اوی، |
|
بدیدم کمان و بر و شست اوی» |
در عین حال، سه ویژگی مثبت و برجستة خود را «دانش و فرّ و زور» (همان: 1368) میداند؛ یعنی: 1ـ قدرت جسمی. 2ـ قدرت علمی و فکری. 3ـ قدرت روحی و معنوی. ویلیام جیمز نیز شخصیّت یا خود را دارای سه مرتبه میداند: خود جسمانی، خود اجتماعی و خود معنوی (ر.ک؛ عسلی، 1389: 180).
پذیرش محیط و دیگران در جوانمردی رستم و بخشیدن گناه دیگران تجلّی مییابد، البتّه گناهی که یکی از اصول مهمّ انسانی را نقض نکرده باشد. با وجود آنکه اسفندیار برای بند کردن رستم و تصاحب «نام» او آمده است، رستم با لحنی پدرانه با او سخن میگوید، بــــعد از مرگ او بسیار میگرید، با آگاهی از خطر، تربیت بهمن را میپذیرد که این نشان میدهد که «در این داستان، بر خلاف داستانهای حماسی ـ که خواهان خاموشی و غیاب صدای دیگری است ـ قهرمانان سعی در حفظ و بقای دیگری و گوش سپردن به صدای دیگری دارند» (دزفولیان و امنخانی، 1388: 11). رستم حتّـی در برابر بدترین توهین اسفندیــار در مجلس مناظره، به دو سال پذیرایی از گشتاسب اشاره نمیکند، حال آنکه ذکر این مطلب میتواند حریف را خلع سلاح کند (ر.ک؛ حمیدیان، 1383: 359)، امّا در مقابل، اسفندیار یک وعده پذیرایی را در همان مجلس مهمانی چند بار به رخ رستم میکشد:
«تـو را هـرچـه خـوردی فزاینده باد |
|
بداندیشگان را گزاینده باد» |
از نظر این ویژگی، اسفندیار شخصیّتی در نقطة مقابل رستم قرار دارد. او ضعفهای خود را نمیپذیرد. وقتی خطاب به بهمن میگوید:
«که رستم همی پیل جنگی کنی |
|
دل نامور انجمن بشکنی» |
در واقع، شکسته شدن دل و ترس خود را به انجمن نسبت میدهد؛ زیرا او از ابتدا قصد نداشت تا سپاهیانش را وارد جنگ کند. او حتّی از اینکه رستم برابر و هماورد با او به شمار آید، ناراحت است و نمیپذیرد. امکان برتری رستم در صورت وقوع جنگ را نیز در نظر نمیگیرد. پدرش نیز با این ترفند او را به این جنگ ترغیب میکند:
«به گیتی کسی را نداری همال |
|
مگر بیخرد نامور پور زال» |
او حتّی به پسرش بهمن و مادرش توهین میکند، چون باب میل او سخن نگفتهاند (همان: ابیات 22، 23، 24، 456 و 457)، امّا رستم در اوج ناراحتی از شنیدن پیام اسفندیار، مادرش را «مه کابلستان» (همان: 428) میخواند.
مزلو یادآوری میکند که«افراد خودشکوفا نیز گاهی از بعضی جنبههای رفتارشان، بین آنچه این لحظهاند و آنچه میتوانستند یا میباید باشند، احساس گناه و شرمساری میکنند؛ مثلاً از نقصهایی در خود و دیگران که بازدارندة کمال انسانی است و میتواند برطرف شود، مثل تنبلی، بیفکری، حسد و تعصّب، آزرده میشوند» (شولتس، 1369: 131). آزردگی و رنج رستم نیز از کار نادرستی است که اسفندیار میخواهد انجام دهد، امّا میتواند انجام ندهد:
«همی جان مـن در نکوهش کنی |
|
چرا دل نـه اندر پــژوهش کـنی؟ |
3-2) خودانگیختگی، سادگی و طبیعی بودن
«همة افراد خودشکوفا را میتوان نسبتاً خودانگیخته در رفتار و بسیار خودانگیختهتر از آن در زندگی درونی، افکار و تکانشها توصیف کرد. سادگی، فطری بودن، حفظ حالت طبیعی و تلاش نکردن برای تأثیرگذاری، ویژگیهای رفتاری آنهاست» (مزلو، 1372: 221)؛ «رفتار خودشکوفایان کاملاً باز، طبیعی و روشن است. خودشکوفایان به طور معمول، احساسات و عواطف خود را مخفی نمیکنند تا چیزی باشند که نیستند» (کریمی، 1374: 16). رستم نیز میگوید:
«همی پهلوان بودم اندر جهان |
|
یکی بود با آشکارم نهان» |
رفتار و گفتار او در برابر اسفندیار، همه طبیعی و پذیرفتنی است. هم خوشگویی او در برابر اسفندیار متکلّفانه نیست و هم خشم خود را پنهان نمیکند؛ مثلاً در پایان گفتگو با اسفندیار او را به کشتن تهدید میکند:
«تو را بر تگِ رخش مهمان کنم |
|
سرت را به کوپال درمان کنم» |
همچنین وقتی که از التماس و لابهگری خسته میشود و برمیآشوبد، میگوید:
«از این خواهش من مـشو بدگـمـان |
|
مـدان خویشتن بــرتر از آسمان» |
رفتار او، یعنی دروغی که در پایان جنگ روز اوّل به اسفندیار میگوید و اندیشة فرار او کاملاً طبیعی است: «بسازم کنون هر چه فرمان توست» (همان: 1159)؛ «به جایی شوم کو نیابد نشان» (همان: 1221).
طبیعیترین رفتار رستم در کُلّ داستان تجلّی یافته است. او که «چشم و چراغ اسطوره و شهسوار رزم و بزم است، عزیزترین و بهترین هماورد همة زندگی خود را چون برّهای معصوم، بر سنگ بیعطوفت قربانگاه، قربانی میکند» (قادری و رحیمی، 1384: 393)، تا دست به بند ندهد و به آرمان خود در زندگی وفادار بماند.
افراد خودشکوفا در تمام جنبههای زندگی بدون تعصّب و تظاهر رفتار میکنند و عواطف و هیجانهای خود را پنهان نمیسازند و بر طبق طبیعت خود و به صورت طبیعی عمل و رفتار میکنند و در عین حال، ملاحظة دیگران را از نظر دور نمیدارند (ر.ک؛ زینتی، 1379: 83). رستم با وجود طبیعی عمل کردن در برابر اسفندیار، گاه ملاحظة او را میکند؛ مثلاً به آنچه مورد علاقة اوست، سوگند یاد میکند؛ مانند «جان و سَرِ شاه» (فردوسی، 1382، ب: 1104) و «استا و زند» (همان: 1334).
گشتاسبیان رفتار دوگانهای دارند. بهمن چند دقیقه بعد از اقدام ناموفّق خود برای کشتن رستم، خود را «سَرِ راستان» (همان: 342) معرّفی میکند. اسفندیار خلاف سخن خود مبنی بر دعوت رستم به غذا عمل میکند و گشتاسب در پایان داستان، به جاماسب میگوید که نامهای به «گردنکش کینهجوی» (همان: 1640) بنویسد، امّا در متن نامه میگوید:
«که یزدان سپاس ای جهان پهلوان |
|
که ما از تو شادیم و روشنروان» |
4ـ2) مسئلهمداری
«خودشکوفایان احساس میکنند که در زندگی خود مأموریّتی دارند؛ یعنی کاری بیرون از خود و ورای خود در پیش دارند که بیشتر انرژی خود را صرف آن میکنند و بیشتر تلاش خود را به آن اختصاص میدهند» (کریمی، 1374: 162)؛ بهعبارت دیگر، آنها بیشتر مسئلهمدار هستند تا خودمدار. آنها عموماً برای خودشان مشکل به شمار نمیآیند و در کُل، توجّه زیادی به خودشان ندارند (ر.ک؛ مزلو، 1373: 224).
آنها سرشار از حسّ وظیفهشناسی شدیدی هستند که بیشتر نیرویشان را در راه آن صرف میکنند. مزلو نسبت به این ویژگی چنان اعتقاد راسخی داشت که خودشکوفایی را بدون این حسّ تعهّد نامیسّر میدانست (ر.ک؛ شولتس، 1369: 133). اهداف آنان نیز غیرشخصی و غیرخودپسندانه است و به خیر بشریّت یا عموم یک ملّت مربوط میشود (مزلو، 1373: 224).
رستم نمایندة «نام» است. نزد او هر چه هست و نیست، به نام بازمیگردد و بی آن، زندگی ارزش زیستن ندارد. نام عبارت است از زندگی با آرمان. در واقع، توقّع معنایی است از زندگی. وقتی شخصی به انسانیّت خود وقوف یافت، باید زندگی انسانی بکند؛ یعنی زندگی او در خدمت خوبی به سر رود (ر.ک؛ اسلامی ندوشن، 1351: 177).
«تیرة فکری رستم بیزمان و بیمکان است و قلمرو آن، قلمرو حیثیّت انسانی است که دامنهای وسیعتر از خاک و قومیّت دارد. اگر وظیفة او دفاع از ایران است، برای آن است که در این زمان خاص، ایران قرارگاه نیمة روشن جهان است که با تیرگی میجنگد» (همان: 183)؛ «در تفکّر پهلوانی ایرانیان، بهویژه خاندان رستم، ارزشهایی وجود دارد که یک پهلوان باید برای حفظ آن تا حدّ جان تلاش کند. این ارزشها گذشته از انسانساز بودن، قادرند انسجام ملّی و وحدت مردمی را افزایش دهند. تسلیم شدن از نگاه رستم ننگی را در پی دارد که با هیچ نگاه ابزاری قابل توجیه نیست» (بهنام، 1390: 11).
مبارزة رستم با اسفندیار، به گونهای مبارزه با بدیها محسوب میشود. به دلیل دو خصلت ناپسند اسفندیار، این جنگ شکل میگیرد: آز و تعصّب. اسفندیار از روی تعصّب بر عقیدة خود پای میفشارد و به قول رستم «دل در پژوهش نمیکند» (فردوسی، 1382، ب: 842) و نیز «جان او راه آز را میسپارد» (همان: 380). رستم به حدّی به آرمان خود پایبند است که از نابودی آن بیش از مرگ میترسد:
«که خواهد ز گردن کشان کین من |
|
که گیرد دل راه و آیین من» |
اهمیّت «نام» به عنوان مسئلة اصلی رستم در این داستان چنان است که از رستم 33 مرتبه با صفاتی چون «نامور پور زال» (همان: 105)، «مهتر نامدار» (همان: 327)، «نامدار کهن» (همان: 371)، «نامبردار مرد کهن» (همان: 727) یاد میشود، و نیز (ر.ک؛ همان: ابیاتِ 124، 332، 369، 493، 496، 546، 578، 581، 582، 622، 624، 662، 764، 839، 840، 850، 872، 874، 933، 942، 1130،1146، 1166، 1262، 1313، 1325، 1362، 1507 و 1573) در صورتی که در داستان رستم و سهراب، رستم، رخش و نژادش در کُل، 7 مرتبه با صفات حاوی نام مطرح شدهاند(ر.ک؛ فردوسی، 1382، الف: ابیات شمارة 53، 124، 319، 343، 544، 567 و 690).
برای نام در شاهنامه معانی متعدّدی ذکر کردهاند؛ از جمله سربلندی، آوازة نیک، پشتوانه، نشان، افتخار، آبرو، جاه و مقام، دلاوری، شجاعت و ... (مشتاقمهر و بزری، 1389: 113) و به معنای شرف و هویّت نیز به کار رفته است (ر.ک؛ بشیری و خواجهگیری، 1388: 92). نام به هر کدام از این معانی که به کار رود، اگر جنبة فردی داشته باشد، دیگر مسئلهمداری محسوب نمیشود، چون «افراد خودشکوفا چارچوب داوری خود را به فراتر از خویشتن گسترش میدهند» (فیست و فیست، 1391: 605).
برای اسفندیار نام جنبة فردی دارد، چون این واژه را در محور همنشینی برابر با منفعت فردی به کار میگیرد:
«تو را تخت، سختی و کوشش مرا |
|
تو را نام تابوت و پوشش مرا» |
امّا برای رستم «نام میراثی فردی نیست. نه تنها به خود او، بلکه به خاندان، تبار و در نهایت، سرزمین او مربوط است» (رستگار فسایی، 1381: 49). او میگوید: «همه نام جستم نه آرام خویش» (فردوسی، 1382، ب: 741)، اگر نام هم نام خویش باشد، با آرام خویش چندان تفاوت نخواهد داشت. مهمترین نقطة ضعف اسفندیار همین عدم مسئلهمداری اوست. او نقطة مقابل این ویژگی افراد خودشکوفا قرار دارد که «کارشان بخشی از هویّت ایشان میشود. کارهایشان غالباً مستقلّ از پاداشهای بیرونی است که آنها دریافت میکنند» (هربرت، 1382: 98). او در تلاشهای خود منافع فردی را مدّ نظر دارد که اگر به آن نرسد، احساس شرم و بیهویّتی میکند:
«مرا از بزرگان بر این شرم خواست «بهانه کنون چیست مــن بر چیم |
|
که گویند گنج و سپاهت کجاست؟» |
5ـ2) بیتعصّبی
یکی از عمیقترین و در عین حال، مبهمترین گرایشها که به سختی میتوان به آن رسید، این است که برای هر انسان، صرفاً به این دلیل که یکی از افراد بشر است، به میزان معیّنی احترام قائل شویم. افراد خودشکوفا اینگونه هستند. آنان به خوار شمردن، هتک حرمت و اهانتکردن، حتّی به افراد اوباش نیز تمایلی ندارند (ر.ک؛ مزلو، 1372: 234). خودشکوفایان از نظر منش بسیار تحمّلکننده، شکیبا و پذیرندة همهکس هستند و هیچ گونه پیشداوری نژادی یا مذهبی نشان نمیدهند. رفتار آنان نسبت به دیگران برتریجویانه یا تمکینآمیز نیست. نه تنها خود را نمیگیرند، بلکه متواضع و مهربانند (ر.ک؛ کریمی، 1374: 327).
رستم، چون شخصیّت بیتعصّب، مستقلّ و آزادهای دارد و تابع اصول و ماهیّت اخلاقی و پهلوانی است، اسفندیار را با آغوش باز میپذیرد، با آنکه از نیّت او آگاه است. در درود فرستادن پیشقدم میشود، با آنکه حدّاقل به خاطر پیشکسوت بودن در جایگاهی برتر از اسفندیار قرار دارد. ستایش هماورد هم نشانة بزرگی و بزرگواری اوست.
رستم در آغاز داستان جام باده را به یاد مردان آزاده مینوشد (فردوسی، 1382، ب: 364)، چون به نظر او «آنچه شایستة احترام است، انسان است نه پایگاه» (اسلامی ندوشن، 1351: 138). او به برابری انسانها اعتقاد دارد. برای همین، در مواردی که میگوید همراه با اسفندیار و بیبند به سوی دربار حرکت میکند، واژگان «برابر» (فردوسی، 1382، ب: 1339) و «عنان با عنان» (همان: 422) را به کار میبرد. محبوبیّت او نیز برآمده از همین خصلت اوست. سپاهیان اسفندیار به دیدن او شتاب دارند (همان: 576) و میگویند: «کسی مرد از این سان به گیتی ندید» (همان: 781). داوری سپاه (یا انجمن) نمودار وجدان عمومی است (ر.ک؛ حمیدیان، 1383: 357). اسفندیار نیز به محبوبیّت او در میان طبقات مختلف مردم اشاره میکند و شاید برای بند کردن رستم، از این بابت نگرانی و دغدغه دارد:
«همه شهر ایران بدو زندهاند |
|
اگر شهریارند و گر بندهاند» |
خدمت رستم به دستگاه حاکمان هیچ گاه بیچونوچرا و بیقید و شرط نیست که علّت آن پیوندی اســت که او با عامّة مردم دارد (ر.ک؛ اسلامی ندوشن، 1351: 4). از این رو، ستیز گشتاسبیان با او بیانگر جـــدایی دستگاه قدرت از تفکّر مردمی است (ر.ک؛ قادری و رحیمی، 1384: 397)2.
با دقّت در واژگانی که رستم به کار میبرد، میتوان فهمید که احترام او نسبت به اسفندیار به خاطر دلاوری، شجاعت و فداکاری او در دفاع از کشور است، نه شاهزاده بودن. برای رستم، هنر مهمتر از نژاد است. او در خطاب به اسفندیار، پرهنر بودن را مقدّم بر شهریار بودن ذکر میکند (فردوسی، 1382، ب: 606 و 1362) و نه شاهزادگی، بلکه افسر کارزار بودن او را میپسندد (همان: 606). اسفندیار کسی است که بزرگی و گردی و نام بلند دارد و به نزد گرانمایگان ارجمند است (همان: 376 و 387) و میخواهد از او زور مردان جنگ و به شمشیر، شیر و پلنگ افکندن را ببیند (همان: 415). در کلام رستم، واژة «مردی» کاربرد زیادی دارد: «به مردی مکن باد را در قفس» (همان: 402)، «که تا نیز با نامداران مرد...» (همان: 872)، «به مردی زِ دل دور کن خشم و کین» (همان: 408) و ... رستم حتّی نژاد را مشروط به هنر و کردار و رفتار نیک میپسندد:
«تو آن کن که از پادشاهان سزاست |
|
مگرد از پی آنکه آن نارواست» |
«نگوید سخن پادشاه جز که راست» (همان: 646).
اسفندیار با به رخ کشیدن خاندان سلطنتی خود، در صدد نشان دادن برتری خود نسبت به رستم است. او در اوّلین بادهنوشی خود در زابل به یاد شهنشاه جامی میخورد (همان: 567)، «بهمن رابا علامات و نشانهای سلطنتی به نزد رستم روانه میکند، از تیر گشتاسبی و پیکان لهراسبی یاد میکند، چون میخواهد بگوید خانوادة او بالاتر از همة خانوادههاست» (اسلامی ندوشن، 1351: 132). در مجلس مناظره، بعد از توهین به نژاد رستم، در دومین خطابه، اجداد پدری و مادری خود تا فریدون را نام میبرد که همگی پادشاهاَند (فردوسی، 1382، ب: 696ـ689). او در میدان جنگ نیز ظاهری پادشاهانه دارد:
«چو من زین زرّین نهم بر سیاه، |
|
به سر بر نهم خسروانی کلاه» |
و یا «نهاد آن کلاه کیی بر سرش» (همان: 1014). مرگ او نیز پادشاهانه است. با کفنی از دیبای زربفت (همان: 1520) و افسری از پیروزه (همان: 1521) در تابوت قرار میگیرد.
علاوه بر رنگ زرّین که نماد جلال و شکوه است (ر.ک؛ کوپر، 1386: 173)، اسب اسفندیار سیاه است و بهمن را با این اسب به سوی رستم برای بردن پیام میفرستد، چون «رنگ سیاه قویترین و مقتدرترین رنگ است» (ساتن، 1387: 175) و «سیاه به معنای «نه» بود و در نقطة مقابل، «بله» رنگ سفید است» (لوشر، 1384: 97). به همین دلیل، یونیفُرم داوران در زمین فوتبال اغلب سیاه است. اسباب شاهان در قدیم مثلاً چتر سیاه بود. «در شاهنامه رنگ سیاه گاه نوعی شکوه شاهانه را بازمیتابد و این موضوع، بهویژه در باب رنگ اسب شاهان چشمگیرتر است. پادشاهان شاهنامه همگی اسب سیاه دارند که در این مورد نماد قدرت است؛ برای نمونه در جریان انتقال قدرت از اشکانیان به ساسانیان، اردشیر بنیانگذار این سلسله، اسب سیاه و محبوب اردوان را با خود میبرد و این بردن اسب سیاه میتواند نمودی از انتقال قدرت به شمار آید» (حسنلی و احمدیان، 1386: 152). در واقع، «رنگ سیاه در شاهنامه نزدیک به 40 بار برای بیان قدرت، صلابت، شکوه به ابر و کوه نسبت داده شده است» (همان: 152).
به همان اندازه که در سخن رستم واژة «مردی» کاربرد دارد، اسفندیار از واژگان مرتبط با پادشاهی استفاده میکند: «نباشد زِ بند شهنشاه ننگ» (فردوسی، 1382، ب: 498)، «بدی ناید از شاه روشنروان» (همان: 502)، «نه آیین شاهان سرکش بُوَد» (همان: 1110)، «که دارد به هر زخم کوپال شاه» (همان: 184)، «بدانسان که از گوهر من سزد» (همان: 282). این موضوع در گفتگوی رستم و بهمن نمایان است:
«بدو گفت بهمن که خسرو نژاد، |
|
سخنگوی و بسیار خواره مباد» |
6ـ2)تشخیص وسیله و هدف
«افراد خودشکوفا درک درستی از رفتار درست و غلط دارند و دربارة ارزشهای بنیادی تعارض ناچیزی دارند. آنها بینش خود را به جای وسیله بر اهداف متمرکز میکنند و توانایی زیادی در متمایز کردن این دو دارند. آنها از انجام دادن هر کاری به خاطر خود آن و نه فقط به خاطر اینکه وسیلهای است برای هدف دیگر، لذّت میبرند» (فیست و فیست، 1391: 609).
این ویژگی در نوع نگاه رستم به عنصر «دین» و «تقدّس دینی» آشکار است. برای اسفندیار این تقدّس یعنی همه چیز، و آن را در حوزة سیاست و برای کسب قدرت به کار میبرد، امّا رستم نوعی از دینداری را میپسندد که در خدمت انسانیّت باشد.
دورة گشتاسب دورة اتّحاد دین و دولت است. این امر باعث قدرت بیش از حدّ دولت گردید. وقتی رستم میگوید: «سوی چاره گشتم زِ بیچارگی» (فردوسی، 1382، ب: 1437)، سخن او «گلهای است از وضع موجود. تدبیرهای حوزة پادشاهی به گونهای است که زور بازو به کار نمیآید. رویینتنی اسفندیار سبب شد که رستم درمانده شود. سبب رویینتنی او را زرتشت و قبول دین زرتشتی دانستهاند. اتّحاد کامل دین و دولت در دست اسفندیار و خاندان گشتاسب سبب شده است که قدرت مطلق بیابند» (مالمیر، 1385: 180). بــا تقدّس، دفع هر انتقادی ممکن است، امّا وقتی تقدّس دروغین مکشوف شود و چشمها بینا گردد، دیـــگر رویینتنی کارساز نیست. به همین دلیل، تنها چشم اسفندیار رویین نبود. رستم میخواست با روشنگــری تقدّس دروغین او را نابود کند و او را از تعبّد و تحجّر خودساختة گشتاسبی نجات دهد (ر.ک؛ همان). به همــین دلیل میگوید:
«چه نازی بدین تاج گشتاسبی |
|
بدین تازه آیین لهراسبی» |
این ویژگی در اسفندیار وجود ندارد. او با همة سابقة درخشان پهلوانی، در برابر وسوسههای قدرت و تاج و تخت مقاومت خود را از دست میدهد و میخواهد به هر وسیلة ممکن به این هدف دست یابد، حتّی با اَعمال نادرستی چون بند نهادن رستم، در حالیکه معتقد است:
«نکوکارتر زو به ایران کـسی، |
|
نیــابـی اگــرچند پویی بـسـی |
یا کنار زدن پدر: «که بیکام او تاج بر سر نهم» (همان: 13) که فردوسی به خاطر احترام به دین زرتشتی، این قسمت از داستان را سربسته و مبهم بیان میکند. بیکام پدر جز کشتن و یا کودتا علیه او معنای دیگری ندارد و در این صورت، با اظهار اطاعتی که بارها اسفندیار مطرح کرده، تناقض دارد. در پایان گفتگو، از رازگویی با مادر اظهار پشیمانی میکند. اگر منظور درخواست پادشاهی باشد که دیگر راز نیست، بلکه پنج مرتبه خود پدر دادنِ آن را وعده و تعهّد کرده است (ر.ک؛ حقپرست و پورخالقی، 1390: 118 و رحیمی، 1376: 135).
برای رستم همهچیز در انسانیّت خلاصه میشود. جنگیدن، دلاوری، شجاعت، و قدرت و پادشاهی باید برای رسیدن به این هدف بهکار گرفته شوند، امّا برای اسفندیار قدرت هدف است. به نظر میرسد که اسفندیار وسیله و هدف را اشتباه گرفته است. فردوسی این تمایز فکری میان این دو قهرمان را به خوبی در اعمال و گفتارشان به نمایش گذاشته است که به چند نمونه اشاره میشود.
1ـ اسفندیار به رستم وعدة پاداش میدهد (فردوسی، 1382، ب: 506)، به سبب ناآگاهی از آیین و فرهنگ نسلهای گذشته و شخصیّت رستم، میپندارد که رستم با شنیدن این وعدهها از خود بیخود خواهد شد، امّا رستم میگوید: «بترسم که چشم بد آید همی» (همان: 510). سخن طنزآلودی است، معادل اینکه اگر خواب دیدی خیر باشد (ر.ک؛ حمیدیان، 1383: 356).
2ـ رستم میگوید:
«چنین گفت کای جوشن کارزار |
|
برآسودی از جنگ یک روزگار» |
این سخن بیانگر ناخوشنودی رستم از هر نوع جنگ است. جنگ حتّی اگر برای هدف ارزشمندی به کارگرفته شود، باز هم ناخواسته، از روی ناچاری و بدون تمایل او انجام میشود. او در رستم و سهراب میگوید:
«هنوز آن گرامی نداند که جنگ، |
|
توان کرد باید گه نام و ننگ» |
و در اغلب جنگها نارضایتی خود را از جنگ بر زبان میآورد. این دیدگاه رستم را با این عمل اسفندیار میتوان مقایسه کرد:
«چو جوشن بپوشید پرخاشجوی، |
|
زِ زور و زِ شادی که بود اندر اوی |
که به قول اسفندیار، رستم جنگجوی است و او جنگخواه (همان: 1041).
3ـ رستم میگوید که در هفتخوان تیغ تیزش جهانبخش بوده است (همان: 730)؛ یعنی قدرت و پادشاهی را به دیگران بخشید، امّا اسفندیار با هفتخوان خود، همة پادشاهی و لشکر، با گنج و تخت و افسر را، آن هم از پدر خود طلب میکند (همان: 9ـ6).
4ـ اسفندیار برای رستم آرزوی شادمانی میکند و از روان دلاور سخن میگوید و رستم در جواب با ساختاری مشابه از روان خردمند سخن میگوید (همان: 806ـ803). چون از نظر رستم دلاوری وسیلهای است که اگر در راه هدف درست به کار گرفته نشود، خطرناک خواهد بود. افراد خودشکوفا علاقمند به اهدافی هستند که با آن سروکار دارند، امّا در بسیاری از موارد، راهی که در اهداف دنبال میشود، خود به یک هدف تبدیل میشود. افراد خودشکوفا هم از خود عمل و هم از محصول عمل راضی و خشنود هستند (ر.ک؛ هربرت، 1382: 99). «اسفندیار قدرت را برای چه میخواهد؟ برای گستردن دین اهورایی؛ یعنی رواج داد و مردمی. امّا چون برای رسیدن به آن هدف مبارک، وسیلة نامبارکی چون جنگ با انسانی اهورایی را برمیگزیند، هدف خود را تباه کرده است. راه بد به سرمنزل نیک نمیرسد؛ زیرا راه و سرمنزل خود یکی است. سرمنزل یعنی مجموعة راهی که انسان رفته است و میرود» (رحیمی، 1376: 145).
7ـ2)مقاومت در برابر فرهنگپذیری
مقاومت در برابر فرهنگپذیری یعنی مقاومت در برابر «همرنگ جماعت شدن» و «مستحیل نشدن در مقرّرات، آداب و رسوم اجتماعی و فرهنگی» (شاملو، 1388: 141). افراد خودشکوفا «در برابر فشارهای اجتماعی و فرهنگی که آنان را وادار به فکر کردن در خطّ معیّنی میکند، مقاومت میکنند» (کریمی، 1374: 164). ملاک ارزیابی افراد خودشکوفا، «درونفردی است نه اجتماعی» (مزلو، 1372: 227). ملاک جامعة زمان رستم، اطاعت از شاه است که در این داستان رستم این ملاک را کنار میگذارد. «رستم در این داستان دارای شخصیّت یکدست و آسیبناپذیر است. تمام جملات و کلمات او گواه استواری بر درون محکم و ارادة خلل ناپذیرش میباشد» (شکیبی، 1387: 99). با وجود آنکه سیمرغ میگوید: «اگر سر به جای آوری، نیست عار» (فردوسی، 1382، ب: 1266)، امّا رستم «همواره بر سَرِ اعتقادات پهلوانی خویش است و هیچ تزلزل و تردیدی در واکنشهای رفتاری وی دیده نمیشود» (شکیبی، 1387: 110). «نیروهای مثبت چنان در وجود او ملکه شدهاند که تا پایان داستان، موضع خود را در دوستی با اسفندیار حفظ میکند» (همان: 107).
عامل اصلی جنگ، نهادینه شدن همین ویژگی در وجود رستم است. «جنگ بر سَرِ آزادی و اسارت است. جان و جوهر تراژدی رستم را مقاومت تشکیل میدهد؛ نظیر همان مقاومتی که پرومتئوس یونانی در برابر زئوس به خرج داد. هر دو نه میگویند تا آنچه را که اصل وگوهر زندگی میدانند، محفوظ بماند» (اسلامی ندوشن، 1351: 97).
این ویژگی رستم در داستان رستم و سهراب و در برخورد او با کاووس تجلّی چشمگیری داشته است و «برای رستم احترام به غرور انسانی، به منزلة احترام به اصول اخلاقی و دینی است. او برای هیچ کس قدرت و اختیار بیچونوچرا قائل نیست و به خود حق میدهد که به حرف ناروا تسلیم نشود، هرچند از حلقوم پادشاه بیرون آید» (همان، 1385: 314 ). او با قاطعیّت میگوید:
«که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش، |
|
به گرز گرانش بمالم دو گوش» |
اسفندیار مقام پادشاهی را برابر با خدایی میداند. از نظر او، فرمان شاه جهانبان و فرمان یزدان یکی است (همان: 1359)، کسی که شاه را بیازارد، خردمند نیست (همان: 916) و کلاًّ شاه یعنی همه چیز: خوب یا زشت و دوزخ یا بهشت (همان: 860). امّا رستم در برابر فرمان اهورایی شاه با نهایت پاکبازی تمکین میکند:
«همی از پی شاه فرزند را، |
|
بکشتم دلیر خردمند را» |
و نه هر فرمانی: «چه کاووس پیشم، چه یک مشت خاک» (فردوسی، 1382، الف: 184). به عقیدة کزّازی، رستم نماد پهلوانی است و اسفندیار نماد پادشاهی (ر.ک؛ کزازی، 1366: 522). وقتی پادشاهی از مسیر اصلی خود خارج میشود، پهلوانی، هرچند به قیمت نابودی خود، باید در برابر او بایستد، چون قدرت پهلوانی «سدّی است در برابر ستمهای فرمانروا. رستم میخواهد حدّ تواناییهای فرمانروای کُل را ترسیم کند. او میخواهد نگذارد حتّی پادشاه نیز به قوانین لایزال و جداییناپذیر بشری ـ که آن روز قوانین اهورایی خوانده میشد ـ تجاوز کند... رستم با مقاومت در برابر فرمان نابخردانة پادشاه، مقام معنوی خود را بالاتر از او قرار میدهد» (رحیمی، 1376: 206). اصرار رستم در منصرف کردن اسفندیار هم در واقع، تلاش برای به راه راست هدایت کردن نیروی پادشاهی است، امّا وقتی هیچ راهی جز از میان برداشتن آن باقی نیست، این کار را انجام میدهد تا مانع ظلم و بیداد شود.
شمیسا در کتاب طرح اصلی داستان رستم و اسفندیار معتقد است که «سفر اسفندیار به سیستان به سبب زرتشتی کردن رستم است، چنانکه رسالت اسفندیار است و هرآینه مراد از بند، بند دین میباشد؛ یعنی بندی که هر زرتشتی باید به کمر میبست... در صورت پذیرش این فرض، اصرار اسفندیار کاملاً معنیدار است؛ زیرا همة کوشش او برای عرضة دیانت جدید به رستم است» (شمیسا، 1376: 40ـ39). پژوهشگران دیگری نیز همین نظر را ارائه کردهاند (ر.ک؛ بهرامی، 1385: 71 و زرّینکوب، 1381: 78). عدم پذیرش آیین جدید، حتّی اگر همهگیر شده باشد و پادشاه آن را پذیرفته و دستور به پذیرش آن داده است، مقاومت در برابر فرهنگپذیری را به عالیترین شکل ممکن بیان میکند.
نتیجهگیری
یافتههای اساسی ما در این پژوهش نشان میدهد که شخصیّت رستم در شاهنامه در بیشتر موارد با الگوهای خودشکوفایی آبراهام مزلو مطابقت دارد. او در مقایسه با دیگر شخصیّتهای شاهنامه استقلال خود را نسبت به جامعة خویش حفظ میکند. به خاطر آزادی و خودمختاری خویش، کمتر تحت تأثیر فشارهای بیرونی قرار میگیرد. او هیچ گاه کورکورانه از ایدئولوژی مرسوم تبعیّت نمیکند. در همة امور ساده و طبیعی و آنگونه که هست، رفتار میکند. دوری از تعصّب، مردمگرایی، تعهّد به آرمانهای بلند انسانی، احساس مسئولیّت و دیگر ویژگیهایی که برازندة افراد خودشکوفاست، در رفتار، گفتار و شخصیّتی که از او در این داستان میبینیم، آشکاراست.
این داستان چون ترازویی است که در یک کفة آن، رستم و در کفة دیگر، اسفندیار قرار میگیرد. برای نقد و تحلیل هر یک از این دو شخصیّت، سخن گفتن از دیگری اجتنابناپذیر است. هرچند به نظر میرسد در این داستان فردوسی کوشیده است تا تعادل را در جانبداری از رستم و اسفندیار حفظ کند و این موضوع میتواند از دلایل کشمکش و اثرگذاری داستان بهشمار آید، امّا با نگاهی دقیقتر و موشکافانهتر درمییابیم که شاعر اغلب برابری جسمی دو پهلوان را مطرح میکند و برای هر دو، از عبارتهای یکسانی را مانند «دو جنگی» (فروسی، 1382، ب: 1044)، «دو شیر سرافراز و دو پهلوان» (همان: 1024)، «نیروی اسبان و زخم سران» (همان: 1048)، «خروش آمد از بارة هر دو مرد» (همان: 1025) و... را به کار میگیرد. البتّه با تأکید بر جوانی اسفندیار و پیری رستم این برابری هم نوعی برتری رستم محسوب میشود. هرچند از لحاظ آستانة تحمّل هم کفة ترازو به نفع رستم سنگینی میکند. او در آزمون فشردن دستها، با وجود تحمّل فشار، از درد نمیجنبد (همان: 758) و چهرهاش خندان است: «زِ برنا بخندید مرد کهن» (همان: 757)، امّا چهرة اسفندیار چون خون و ابروانش پر از تاب میشود (همان: 763 و72 ،62). یا این دو بیت:
«من از شَست تو هشت تیر خدنگ، |
|
بخوردم، ننالیدم از نام و ننگ |
به نظر میرسد که فردوسی در طرح این داستان که در واقع، آخرین حضور جدّی رستم در صحنه است، خواسته تا برتری جسمی، روحی، شخصیّتی و معنوی رستم را به نمایش بگذارد. به همین دلیل فردی، با کسی همچون اسفندیار با دلاوریها و قهرمانیهای مشابه با او روبهرو میشود و ذهن مخاطب را به مقایسه میکشاند. در ظاهر دو قهرمان برابر به نظر میرسند، امّا با دقّت در بطن کلام فردوسی میتوان فهمید که رستم در برابر اسفندیار، ناپخته در برابر مجرّب است و بیثبات در برابر محکم و استوار، جاهطلب در برابر آزاده، تاجخواه در برابر تاجبخش (حتّی در همین داستان هم رستم میخواهد تاجبخش باشد: «به مردی تو را تاج بر سر نهم» (همان: 784)، مغرور در برابر متواضع و فروتن: «بدو دفتر کهتری خواندهام» (همان: 966).
جز اسفندیار، گشتاسبیان چهرهای منفی در شاهنامه دارند و اسفندیار نیز در ظاهر تأیید و در باطن رد میشود. علّت این امر را باید در تعارض شاهنامه و اوستا جستجو کرد. به رغم اهمیّتی که در شاهنامه به رستم داده میشود، اوستا و متون پهلوی دربارة او سکوت کردهاند و جز موارد معدود از او نامی نبردهاند. حتّی گفته شد که مبارزة اسفندیار و انتقام بهمن نشانة دشمنی روحانیان زرتشتی با این قهرمان حماسة ملّی است. ترسیم شخصیّت اسفندیار با ویژگیهای منفی و خُرد نشان دادن او در برابر عظمت رستم نیز از این تعارض نشأت میگیرد.
پینوشت
1ـ در سراسر مقاله، ارجاعها به منبع زیر است:
فردوسی، ابولقاسم. (1382). رزمنامة رستم و اسفندیار. انتخاب و شرح جعفر شعار و حسن انوری. چاپ بیست و پنجم. تهران: قطره.
توضیح اینکه در این منبع، به منظور آسانیابی ابیات مورد نظر، به جای شمارة صفحه، شمارة بیت ذکر شده است.
2ـ «از دورة لهراسب به بعد مناسبات شاه و پهلوان به هم ریخته شد. لهراسب و گشتاسب، پهلوان و سپهسالار را از افراد خــانوادة خود برگزیده بودند، برخلاف سنّت گذشته که پهلوان از خاندانی دیگر انتخاب میشد و نمــایندة تودة مردم محسوب میشد» (مالمیر، 1385: 172). این امر به زیان حاکمیّت تمام شد؛ زیرا پهلوان که باید در خدمت مردم و منافع ملّی باشد، برای به دست آوردن تخت شاهی تلاش میکرد (ر.ک؛ همان: 174).