Document Type : Research Paper
Authors
1 Assistant Professor of Persian Language and Literature at Orumieh University, Western Azerbaijan, Iran
2 Ph.D. Student of Persian Language and Literature at Orumieh University, Western Azerbaijan, Iran
Abstract
Keywords
نظریۀ پدیدارشناسی (Phenomenology) به عنوان یک جریان فکری و فلسفی در قرن بیستم با ادموند هوسرل شناخته شد، اصطلاح آن برگرفته از واژۀ یونانی Phainomenonبه معنای چیزی است که خود را مینمایاند یا پدیدار میکند و پدیدار، یعنی چیزی که ظاهر میشود. به سخن دیگر، پدیدارشناسی را میتوان به مطالعه یا شناخت پدیدار تعریف کرد (ریختهگران، 1380: 194-193) و هدف اصلی آن توصیف بیواسطه پدیدارها بدون نظریهپردازی دربارۀ تبیین علّی آنها و بدون هیچگونه پیشداوری و پیشفرض است. به عبارت دیگر، پدیدهها آنطور که در آگاهی رخ دادهاند، توصیف میشوند. در تعریف دیگر، «پدیدارشناسی عبارت از تحلیل ماهیاتی است که به نحو بیواسطه متعلق به تجربۀ شهودی قرار میگیرد» (فولیکه، 1362: 314).
نگاه پدیدارشناسانه از زمان افلاطون در فلسفه وجود داشته است. همچنین این دیدگاه در ذهن دکارت شکل گرفته بود. هگل نیز یکى از مهمترین کتابهاى خود را پدیدارشناسى روان (روح) نام نهاده بود که برخی گفتهاند اصطلاح پدیدارشناسی را وی وارد اصطلاحات فلسفی کرده است (نوالی، 1380: 225). همچنین گفتهاند پیشینۀ تعبیر آن به اوتینگر زاهد آلمانی برمیگردد که در سال 1736 آن را در مفهومی دینی به کار برد (جمادی، 1389: 84).
پدیدارشناسی با نظریۀ هوسرل معناى تازه و دیگرى یافت که در ادبیات نیز کاربرد پیدا کرد. هوسرل در بررسی پدیدهها به جای توجه به عینیت به کشف و شهود تکیه کرد؛ «شهود نخست به معنای فهم «نازلترین حدّ و لایۀ مورد است» که در آن هر چیز بیمیانجی و فوری بر ما آشکار میشود» (احمدی، 1393: 545). او معتقد بود اشیاء وقتی خود را مورد توجه و قصدمندی شناخت قرار میدهند، یک فهمی از آن در ذهن ایجاد میشود (بل، 1389: 21) و «جانمایۀ تحقق آرمان هوسرل از دیدگاه خود وی همین سخن بود» (ملایری، 1382: 369)، از همینرو، منتقدان پدیدارشناسی شیوههایی را مورد بررسی قرار میدهند که ذهن ما آثار هنری را درک میکند (برسلر، 1383: 317).
با توجه به این مسائل در نقد پدیدارشناختی اثر ادبی، متن به تجسم نابی از آگاهی خواننده تقلیل مییابد و با همة جنبههای سبکی و معناییاش به ارگانیسمی واحد بدل میشود که ذهن نویسنده، جوهر وحدتبخش آن است. این شیوة تحلیل ایدهآلیستی، ماهیتگرا، ضدتاریخی، فرمالیستی، ارگانیکی و کاملاً غیرانتقادی و برکنار از هرگونه تعصبات و علایق منتقد است (ایگلتون، 1390: 85-83). از همینرو، طرفداران پدیدارشناسی در عرصۀ نقد ادبی، زمینههای تاریخی، اجتماعی، سیاسی و وضعیت اقتصادی نویسنده و خواننده را کنار گذاشته و وارد دنیای متن شده و آن را پژواک فعالیت ذهنی خالق اثر قلمداد میکنند، به همین جهت از تمامی آنچه حول سرگذشت مؤلف میدانند، اعراض کرده و خویش را معطوف به ماهیت آگاهی مؤلف میکنند. به عبارت دیگر، در جستوجوی دسترسی به ژرفای ذهن خالق اثر برمیآیند و از طریق تحلیل ساختار آگاهی نویسنده به جهان زیست او ورود پیدا میکنند.
در این مقاله با نگاه پدیدارشناسی به نفثهالمصدور که «از امهات کتب تاریخ و ادب فارسی است» (صفا، 1363: 3/1181) سعی شده است مفاهیم بنیادین پدیدارشناختی هوسرل در آن بررسی شود؛ نفثهالمصدور از نظر موضوع یک کتاب تاریخی است که نورالدین محمداحمدبنعلیبنمحمدالمنشیالنسوی کاتب و وزیر سلطان جلالالدّین منکبرنی خوارزمشاه (628-617) اوضاع آشفتۀ ایران در اواخر حکومت خوارزمشاهیان را روایت کرده است، اما فراتر از موضوع تاریخی، کتاب «گزارش آلام و احوال نویسنده در گیرودار فاجعۀ تاتار است» (زرینکوب، 1375: 128) که از این منظر با رویکرد پدیدارشناسی هوسرلی قابل بررسی است. این مسأله با مقایسۀ نفثهالمصدور با «سیرۀ جلالی» که کتاب دیگر نسوی است، آشکار میشود. نسوی در نفثهالمصدور پیش از آنکه به بیان تاریخ وقایع بیندیشد، وقایع را با ذهنیت خود ادراک کرده است که با نگاه پدیدارشناسی باید گفت «نسوی به دنبال خویشتن خویش با فعالسازی من استعلایی، باطل کردن پیشفرضها و تعاریف به کشف و بازتعریف پدیدهها براساس ادراک حسی، تجربی و شناخت شهودی پرداخته است». مهمترین رویکردهای پدیدارشناسی در این کتاب: منِ متفکر، توصیف تجربی پدیدهها و نگاه انتقادی داشتن به آنها، اصالت تجربه و تأکید بر ادراکات و احساسات شخصی است. در این بررسی در نگاهی کوتاه ابتدا قابلیتهای بررسی پدیدارشناسی نفثهالمصدور نسبت به سیرۀ جلالی بیان شده و آنگاه مؤلفههای پدیداری با نمونههایی از متن نفثهالمصدور تحلیل میشود.
1. پیشنیۀ پژوهش
نفثهالمصدور از کتابهایی است که در تحقیقات ادبی از منظر نثر سخت و دشوار مورد توجه قرار گرفته که در اغلب آنها به ظرافتهای بلاغی و برجستهسازی ادبی کتاب دقت شده است. در چند مقاله نیز محتوای آن بررسی شده است، اما در هیچ کتاب، پایاننامه، طرح پژوهشی، مقاله و اثر تحقیقی نقد پدیدارشناسی در مورد نفثهالمصدور صورت نگرفته است. در پژوهش حاضر قابلیتهای بررسی کتاب از نظر پدیدارشناسی تبیین شده و چند مؤلفۀ مهم پدیداری با ذکر نمونههایی از متن کتاب تحلیل شده است.
2. نقد پدیدارشناسی
نقد پدیدارشناسانه در بررسی و مطالعۀ آثار ادبی، توان قابل ملاحظهای دارد، زیرا با یافتن وجوه اشتراک، وجوه افتراق، پیوستگیها، وابستگیها، الگوهای فکری و بیانی و نظم بنیادین آنها و سرانجام بازگشت به خود پدیدهها و مفاهیم ادبی، پژوهش در این زمینه را به بنمایههای آغازین آفرینشها و معانی سوق میدهد (اسپیگلبرگ، 1391: 1/68). با این نقد میتوان ساختار ذهنی مؤلف را در اثر او واکاوی کرد و به ژرفای اندیشۀ او دست یافت. هدف اصلی پدیدارشناسی یافتن «من استعلایی» است که طی مراحلی به آن میتوان دست یافت؛ مرحلۀ اول شک فلسفی است، بعد از شک روی آوردن به تعلیق است که اصطلاحاً به آن اپوکه یا اپوخه (Epoche) میگویند؛ در این حالت پیشفرضها در پرانتز قرار داده میشود و پدیدهها بدون میانجی آشکار میشود. با به تعلیق درآمدن پیشفرضها، پدیدارها بر «منِ متفکر» تجلی پیدا میکند و به این صورت تجارب نویسنده به نحو شهودی بیان میشود و میتوان با دیدگاهی فراتر از زمان تاریخی و حقیقی بودن اشیا به آن نگریست.
با توجه به این مؤلفهها در بررسی متون ادبی، بافت تاریخی اثر، نویسندة آن، شرایط ایجاد یا خلق اثر و شرایط خواننده بودن در مورد آن نادیده گرفته میشود و در عوض از متن اثر ادبی، خوانشی درونی صورت میگیرد و خود متن به پیکرمندی محض خودآگاهی نویسنده یا شاعر فروکاسته میشود، به این صورت که هریک از وجوه سبکشناسانه و معنایی اثر به عنوان بخش انداموارهای از یک کل پیچیده درنظر گرفته و درک میشود که ماهیّت وحدتبخش آن، ذهن نویسنده یا شاعر است. برای شناخت این ذهنیت نباید به هیچ اطلاعاتی از زندگی شخصی نویسنده ارجاع داد. در واقع، نقد زندگینامهای ممنوع است، اما باید تنها با ارجاع به آن وجوهی از خودآگاهی او که خود را در اثر نشان میدهد به شناخت این ذهنیت دست بزنیم. علاوه بر این، ما عمق ذهن نویسنده را میکاویم و در موضوعات مکرر و صورخیال و تصویرسازیهای تکرارشونده به دنبال طریقی میگردیم که نویسنده در جهانش زندگی میکند (دهقانی، 1388: 136).
3. قابلیتهای تحلیل پدیدارشناختی نفثهالمصدور
اگر نفثهالمصدور را با نقد پدیدارشناسی بررسی کنیم و برمبنای اصول پدیداری، بافت تاریخی اثر، نویسنده، شرایط ایجاد آن را در نظر نگیریم و فقط خوانشی درونی داشته باشیم در این صورت متن به پیکربندی محض خودآگاهی نویسنده تقلیل مییابد و «تقلیل مهمترین گام در فراشد شناخت پدیدارشناسیک به حساب میآید» (احمدی، 1393: 545)؛ با تقلیل درک میشود که ماهیت وحدتبخش کتاب، ذهن نویسنده است. نیازی نیست برای دانستن مفاهیم کتاب به دنبال دانستن اطلاعاتی از زندگی شخصی نویسنده باشیم، چراکه خودآگاهی او، خود را در اثر نشان میدهد. چنانچه «در دیدگاه هوسرل آمده است، آغازگاه تقلیل پدیدارشناسیک «نیت» است. مفهومی که در فلسفۀ هوسرل اهمیت بنیادین دارد و هوسرل آن را در آثار استادش فرانتس برنتانو یافته بود... از دیدگاه برنتانو تمامی کنشهای فیزیکی دارای این منش نیتگون هستند، اما به نظر هوسرل، آگاهی در بن گوهرش نیتمند است؛ هرگونه آگاهی نیتی است به سوی چیزی، یعنی هر سوبژه صرفاً به دلیل رویکردش به ابژه وجود دارد، این هستۀ بنیانی دیدگاه هوسرل است» (احمدی، 1393: 546). با این توضیحات وقتی عمق ذهن نویسنده را بکاویم باید گفت نسوی در جهان درونی خود زندگی میکند و رابطۀ پدیدارشناختیای بین خودش و جهان برقرار کرده است.
نفثهالمصدور یک واقعیت عینی مطابق با اصالت تاریخی نیست، بلکه با واقعیتی که در اجتماع بوده سازماندهی شده و توسط یک سوژة منفرد ذهنی تجربه شده است. این مسأله وقتیکه همة پیشفرضها را در حالت تعلیق قرار دهیم، نمود پیدا میکند. بنابراین، کتاب را میتوان با رویکردهای پدیدارشناختی بررسی کرد و به نتایج جالبی دست یافت. برای شناخت بهتر این امر، نفثهالمصدور را با کتاب دیگر او «سیرۀ جلالی» مقایسه میکنیم. سیرۀ جلالی یک کتاب کاملاً تاریخی است، گرچه آن را چون نفثهالمصدور به انواع صنایع ادبی مصنوع آراسته است، برعکس نفثهالمصدور که جزو کتابهای ادبی است، ارزش ادبی چندانی نداشته و فقط تاریخی است. نفثهالمصدور را میتوان تحلیل تاریخی کرد و به نتایج مفیدی دست یافت، اما رویکردهای پدیدارشناسی در نفثهالمصدور بیشتر از سیرۀ جلالی قابل تحلیل است. در برابر تحلیل تاریخی، تحلیل پدیدارشناختی میکوشد ورای تبیین تاریخی و با بررسی دقیق ویژگیهای خود متن به تحلیل آن بپردازد؛ وقتی با نقد پدیداری، کتاب خوانده شود تحلیل تاریخی در حاشیه قرار داده میشود، زیرا آنچه بنیان تحلیل پدیدارشناختی است، توصیف و تحلیل یک پدیدار براساس دادههای خود آن است و نه تحمیل احکام بیرونی دیگر. بر این اساس، هرچند متن وابسته به زمان، زبان و جامعهای خاص است، اما پدیدارشناسی متن از اینها فراتر میرود و میکوشد محتوای متن را (به عنوان پدیدار) از درون توصیف خود آن بشناسد و تحلیل کند؛ هرچند ممکن یا حتی ضروری است که هنگام توصیف این پدیده از ابزارهای تاریخی و زبانی و جامعهشناختی یاری بگیرد (حائری، 1392: 12).
چند مورد کلی در نقد دو کتاب، ما را به رویکرد پدیداری نفثهالمصدور سوق میدهد که عبارتنداز:
1. موضوع کتاب
2. عنوان کتاب
3. هدف نویسنده از نگارش کتاب.
در نگاه اول موضوع هر دو کتاب تاریخی است. نسوی از ابتدای جوانی در خدمت امرای محلی بود تا توانست در دستگاه سلطان جلالالدین خوارزمشاه حضور یابد (صفا، 1363: 3/ 1180-1181)؛ «در 621 از شهر نسا از نزد والی آنجا که در خدمت وی بود به خراسان رفت و مأمور بود که خزانه و مالی به دربار سلطان غیاثالدین در شهر ری برساند و چون در این وقت سلطان جلالالدین خوارزمشاه بر غیاثالدین برادرش غالب آمده بود، آن مال را به سلطان رسانید و خود نیز در زمرۀ خدمتگزاران وی درآمد و در 622 به منصب «کاتب انشاء» برگزیده شد و تا سال 628 یعنی سالی که جلالالدین در شبیخون مغول بار اول گریخت، در خدمت او بود و در اواخر، سمت وزارت یافت و در مشاغل درباری و دولتی متفرّد بود و در آن سال از او دور ماند و به رسالت شام مأمور شد» (بهار، 1381: ج3: 19). در دوران خدمت درباری، کتابی ننوشت، اما بعد از پایان کار جلال و چیرگی مغولان دو کتاب نوشت «بعد از آنکه از جلالالدّین دور شد، نسوی دچار بدبختیهای عظیمی گردید و عاقبت در 629 به میافارقین رفت و در پناه صاحب آنجا الملک المظفر اقامت گزید و در آنجا ناچیز شدن سلطان را که کبوتر به نامه آورده بود بشنید و رسالۀ «نفثهالمصدور» را که خلاصهای از این وقایع را دربردارد و مرثیهای سوزناک در آن رساله بر فوات سلطان و دولت او نگاشته است، تألیف کرد و دیگر کتاب سیرۀ جلالالدین را در 639 به عربی در آنجا به قلم آورد» (بهار، 1381: 19). در صحت انتساب هر دو کتاب به او شکی نیست، چنانچه مینوی گفته است «پس از مطالعۀ دقیق مکرر این کتاب بر من واضح و مبرهن و محسوس شد و اصلاً و ابداً شکی در این خصوص ندارم که مؤلف این کتاب نفثهالمصدور بدون هیچ شک شبهه همان محمدبناحمدبنعلیبنمحمدالمنشیالنسوی، مؤلف کتاب معروف سیره جلالالدین منکبرنی است» (نسوی، 1385: پیشگفتار: 44).
اگر با نقد پدیدارشناسی به دو اثر او نگاه کنیم، آشکار میشود که نفثهالمصدور قابلیت پدیدارشناسانه را بیشتر از سیرۀ جلالی دارد. در ظاهر هر دو کتاب تاریخی است و هر دو اختصاص به حملۀ مغول و پایان کار جلالالدین دارد، اما تفاوتی که نفثهالمصدور با سیرۀ جلالی دارد این است که نسوی در آن، موضوع تاریخی را در حاشیه قرار داده است، اما در سیرۀ جلالی مستقیم بر تاریخ تکیه دارد. در آغاز کتاب به صراحت اعلام کرده است که قصد تاریخنگاری دارد و دلیلش این است که کتابهای تاریخی که قبل از او در مورد خوارزمشاهیان نگاشته شده است به صورت شفاف و روشن به سیرۀ جلالالدّین نپرداخته و منابع در مورد او ناقص است، بنابراین، تصمیم گرفته است در مورد او بنویسد و این را فرض کفائی بر خود میداند «چون من بدان کس مانم که موج دریای فتنه سراسر دوستان وی را غرقه کرده و خود به تنها رخت برکنار آورده بیکس و یار به مناعب حیات و سختیهای زندگی دچار گشته باشد خود بدین کار پرداختم و انجام این فرض کفائی را برخویش واجب ساختم و گرنه با دلی ریش و خاطری پریشان و اندیشۀ ناتوان و کمی بضاعت در فن انشا و کتابت کاری که نشایم پیرامون نمیگشتم و اکنون به ناچار مقدمهای در شرح منشأ تاتار و مبدأ خروج ایشان بیان کنم» (نسوی، 1366: 14).
در نفثهالمصدور در آغاز کتاب از جفای روزگار و رنج ایام میگوید و بعد از اندوه و گلایه از یاران میخواهد از وقایعی که برسرش آمده و کوه نیز طاقت حمل آن ندارد، بگوید «با این همه که خاطر از تصاریف احوال روزگار چون زلف دلبران پریشان است و تن در تکالیف دهر غدّار مانند چشم خوبان، ناتوان. در دل سر مویی نه که تیر جزمی از آسیب زمانه بدو نرسیده است و در تن سرانگشتی نه که چرخی از گشاد محنت نخورده ... از نفثهالمصدوری که مهجوری بدان راحتی تواند یافت، چاره نیست و از أنین المهجوری که رنجور را در شب دیجور هجر بدان شفایی تواند بود گزیر نه ... نبذی از وقایع خویش که آسیبی از آن ارکان رضوی و ثهلان را از جای بردارد و نهیبی از آن کرۀ باوقار زمین را بیقرار گرداند بر قلم ران» (نسوی، 1385: 8-7). در سراسر کتاب نیز تنها به احوالات خود یا به بیان دیگر، سرگذشت محنتبار خود پرداخته است که اگر با نقد پدیداری نگریسته شود، وی پدیدهها را با نگاه خود سنجیده و به دنبال یافتن خویشتن خویش یا تعالی من استعلایی است. از همینرو، در مقابل سیرۀ جلالی نمود تاریخی توانمند ندارد. ناقص بودن سیر تاریخی کتاب تا جایی است که استاد مینوی، علامه قزوینی و دیگران برای اینکه سیر خطی روایت تاریخی را در نفثهالمصدور بازگو کنند از کتاب سیرۀ جلالی و سایر تواریخ کمک گرفتهاند.
علاوه بر موضوع، این مسأله از عنوان کتاب آشکار است؛ عنوان کتاب نفثهالمصدور تاریخی نیست و این نشان میدهد که نویسنده قصد نگارش تاریخ را نداشته است، بلکه هدف وی بیان آلام روحی حاصل از حملۀ مغول بوده است. این در حالی است که عنوان سیرۀ جلالی کاملاً یک عنوان تاریخی است و اگر بنا باشد که بگویم نفثهالمصدور هم یک کتاب تاریخی است، نسوی میتوانست چون دیگر تاریخنویسان عنوان کتابش را مثلاً بگوید «تاریخ نسوی»، اما انتخاب نفثهالمصدور با معنای مجازی آن، ما را به این مسأله میبرد که براساس پدیدارشناسی به دنبال منِ متفکر در ذهنیت نویسنده باشیم «چنان که از معنای تحتاللفظی اثر (نفثهالمصدور: خلطی که از سینه بیرون میآید) برمیآید با اثری روبهرو هستیم که احساسگرایی و تلاش برای گزارش و نمایش تمایلات عاطفی بر بافت و ساختار متن تأثیر بسزایی داشته است» (بتلاب اکبرآبادی و خزانه دارلو، 1390: 48).
رویکردهای پدیدارشناسی با بررسی مورد سوم کاملاً آشکار میشود. هدف نسوی در نفثهالمصدور بیان وقایع تاریخی نیست، بلکه جهتگیری پیام کتاب را به سوی خود قرار داده است و قصد اصلیاش این است که دربارۀ بخت افتان و خیزان خود سخن بگوید. کتاب، روایت درونگرایانه دارد، خواننده اغلب حدیث نفس گوینده را میشنود و در خلال حدیث نفسش نیز زمان و تاریخ دقیق وقایع مشخص نیست. ما به هیچوجه با روایت منظم تاریخی مواجه نیستیم، بلکه همواره تأثرات عاطفی گوینده سیر روایت تاریخی را برهم میریزد، گویی نسوی در پدیدهای به نام حملۀ مغول به دنبال یافتن من استعلایی است و پیشفرضهای تاریخی را به حالت تعلیق درآورده و با ذهن متفکر خود به توصیف پدیدهها پرداخته است و آنچه بیان کرده، حاصل مکاشفۀ ذهنی اوست. متن کتاب «برخلاف سایر متون نثر کهن به یکباره آغاز میشود و به یکباره به انتها میرسد گویی آنچه در این متن میآید برشی از ذهن مؤلف در فاصلۀ زمانی معین است از آنجا که راوی در پی این است که از سرگذشتهای خود که کوه پای مقاسات آن ندارد، شمهای در قلم آورد با متنی ذهنی همراه هستیم» (ذاکری کیش و دیگران، 1393: 122). اگر کتاب را بدون پیش فرض تاریخی و زندگینامهای زیدری بخوانیم، براساس آموزههای هوسرل باید بگوییم نسوی یک آغازگر است که با تردید دربارۀ هر واقعیت (تعریف واقعی) سعی دارد به شناخت ویژۀ خود برسد که این امر در گرو فعال کردن من فلسفی استعلایی یا من ناب است «من ناب ضرورتاً متعلق به حقیقت ذهنی است وجود در آگاهی در حقیقت همان ارتباط با «من» است و هرآنچه در این ارتباط قرار میگیرد، محتوای آگاهی است» (هوسرل، 1970: 142).
از آنجا که پدیدارشناختی اگو با فعالیت شناختی خود، هستی استعلایی خود را نیز بروز میدهد «پدیدارشناسی به نوعی خویشتنشناسی مبدل میشود» (ریختهگران، 1380: 199).
به طور کلی در بررسی مقایسهای نفثهالمصدور با سیرۀ جلالی میتوان گفت نفثهالمصدور بر تجربه، ادراک و رویآورد شخصی استوار است که از یک واقعیت واحد، استدلال و تفسیر پدیدارشناسانه کرده است، همانطور که در نگاه پدیدارشناسان «واقعیت یگانه میتواند به شیوههای چندگانه بیان شود و خود آن واقعیت در تمام آنها نسبت به اظهارات، چیزی دیگر باشد» (سالاکوفسکی، 1384: 78). اما در سیرۀ جلالی خود، آن واقعیت با بُعد تاریخی بیان شده است. در نفثهالمصدور حملۀ مغول یک پدیدۀ تاریخی است که از نگاه شخص اندوهباری به نام نسوی برای ما بیان میشود. در سراسر کتاب ما با حدیث نفس نویسنده روبهرو هستیم، حملۀ مغول در حاشیه قرار گرفته و مشکلات شخصی و اجتماعی نویسنده بیان شده است. به عبارت دیگر، نویسنده پدیدارهای تجربی و شخصی دارد و کتابش حاصل مجموعهای از تأملات فطری او در پیوند با شهود اصیل طبیعت و ادراک هستی است، اعمالی که انجام میدهد مبین حرکت، نفوذ، کشف، گذر، پویایی، نوجویی، تعلیق معانی و تعاریفاند که در شبکۀ دلالت پدیدارشناسی قرار دارند.
4. تحلیل
مهمترین مؤلفههای پدیدارشناسی که در کتاب دیده میشود، عبارتند از:
4-1. منِ متفکر (من استعلایی)
«من» یا «اگو» (Ego) نامی است که یونگ برای تشریح ذهن خودآگاه استفاده میکند و در مقابل کهنالگوی خود (Slef) قرار دارد که در ضمیر ناخودآگاه است؛ «ناخودآگاه آن قسمت از زمینههای نفسانی است که از تمایلات و فرآیندهای پویای روانشناختی تشکیل میشود و از حیطۀ اختیار و اطلاع خارج است» (یونگ، 1387: 184)، اما ضمیر خودآگاه از عناصر خودآگاهانهای مانند ادراک آگاهانه، خاطرات، تفکرات و احساسات تشکیل شده است. به عبارت روشنتر، «من، مرکز خودآگاهی است و خود، صورتی ازلی است که مرز خودآگاه و ناخودآگاه به شمار میآید و مبنای کمال یافتن فرد است. آدمی، برای نگهداری تمامیت، جامعیت و استقلال روان، باید با خودآگاهی و ناخودآگاهی جمعی در ارتباط باشد و با هر کدام، مناسبات استوار برقرار سازد» (جونز و دیگران، ۱۳۶۶: 65).
در پدیدارشناسی نیز اگو اساس شناخت جهان است «شیای که جهان چونان کل به همراه تمام اشیاء، خودش را به آن آشکار میکند. من مفعول با واسطۀ آشکارسازی (جهان) است» (سالاکوفسکی، 1384: 102).
در اصطلاح هوسرلی با عنوان «منِ متفکر»، «من ناب» یا «من استعلایی» مطرح است. البته طرح «منِ متفکر» به دکارت برمیگردد که معتقد بود منِ متفکر شکناپذیر، ریشۀ تمام معرفتها است (شوتز، 1371: 13). دکارت آن را مطلق میداند، اما در پدیدارشناسی هوسرلی شکلی متفاوت و واقعگرایانه دارد، هوسرل «من» را دادۀ مطلق نمیداند، بلکه آن را محصول تجربۀ انسانی نیازمند به توصیف به شمار میآورد. این من برای خودش هم وجودی جداگانه و ذهنی قائل میشود و میخواهد جدا از هستی باشد و جهان را آنگونه که میخواهد کشف و تجربه کند (سامخانیانی و موسوینیا، 1393: 63). در پدیدارشناسی هوسرلی نیز هدف شناخت پدیدهها، تجربۀ استعلایی منِ متفکر است که با به تعلیق درآمدن ایدهها و تعاریف، پدیدارها بر آن تجلی پیدا میکنند. هوسرل میگوید «جهان عینی که برای من وجود دارد و برای من وجود خواهد داشت همراه با تمام اعیانش، همه معنا و اعتبار وجودش را برای من از خود من به مثابۀ من استعلایی (قلمرو تجربۀ ذهن استعلایی) که فقط اپوکه آن را آشکار میکند به دست میآورد» (هوسرل، 1386: 64).
مهمترین هدف منِ متفکر، مکاشفه در خود و پدیدهها است که «غایت آن ادراک و جستوجو در نهایت تجلی وجود «خود» است که از آن به عنوان خویشتنشناسی یاد میشود» (سامخانیانی، 1392: 126). به عبارت دیگر، نویسنده یا شاعر در مواجه با پدیدهها و واکنش نسبت به آنها، فقط بینش ذهنی خود را بیان میکند و در این اثنا خویشتن خودش نیز کشف میشود؛ «ما طریقی را که چیزها هستند هویدا میکنیم و با این کار عینها و نیز خودمان را کشف میکنیم. در این کشف ما خودمان را همچون مفعول با واسطۀ آشکارسازی، یعنی کسی که چیزها بر او نمایان میشود در مییابیم» (ساکالوفسکی، 1384: 40).
در نفثهالمصدور ما به نوعی با منِ متفکر روبهرو هستیم. حتی میتوانیم بگوییم نوشتن کتاب، حاصل منِ متفکر اوست. ظاهر امر، وی یک شخصیت درباری دارد که میخواهد تاریخ وقت را بنویسد، چنانچه «مؤلف تا آخر عمر سلطان جلالالدین بلاانقطاع در این وظیفه باقی بود و سفراً و حضراً و لیلاً و نهاراً همیشه در مصاحبت سلطان میبود و هیچگاه جز برای انجام بعضی سفارتها یا مأموریتها از دربار او غایب نگردید و به تفصیلی که مشروحاً و مبسوطاً در سیرۀ جلالالدین مسطور است در جمیع غزوات و اسفار و لشکرکشیها و نقل و انتقالات آن سلطان رحّال سیار دائمالحرکه که جمیع سنین سلطنت او جز این نقل و انتقالات چیز دیگری نبود وی مصاحب او و ملازم او و جزء لاینفک او بود» (نسوی، 1385، پیشگفتار: 68). اما در نوشتار کتاب میبینیم نویسنده به عنوان ملازم سلطان جلال حضور و نمود اصلی ندارد، بلکه به عنوان یک انسان درمانده و مصیبتدیده حضور دارد که در آشوب جامعه به دنبال رفیق شفیق میگردد تا اندوه سینۀ خود را برای او بازگو کند و در این جستوجو درگیر یک مکاشفه ذهنی است؛ گویی جهان عینی با تمام اعیانش، قلمرو تجربۀ من استعلایی اوست، در برابر موقعیتهای دشوار سریعاً اندوه او آشکار میشود، برای همین نیز همواره در حال سفر است و سعی دارد از موقعیتهای نامطلوب فرار کند تا شاید جایی به آرامشی برسد، فرارهای متعددی که از شهری به شهری دیگر دارد، نشاندهندۀ جستوجوی خویشتن در پدیدارشناسی است، وقتی که تاتار در حوالی «آمد» به ناگاه بر اردوی سلطان حمله میکند و نسوی با مواجه شدن با این صحنه شبانگاه فرار میکند «پای به اسبی که اتفاق را در زین بود درآوردم و وثاق با آنچه دود گَرد برگِرد او بود از آلات و اسباب تجمل و دواب و فایدۀ اکتساب و زبدۀ احقاب و عوض عنفوان عمر و ریعان شباب به دشمن سپرد و برفت» (همان: 52) یا وقتی در «آمد» ظلم و ستم صاحب آمد را میبیند و شرایط آنجا روحش را آزرده میکند در پی فرصتی مناسب از آنجا فرار میکند «عاقبت خرقۀ درویشانه بر سرافکندم و خویشتن متنکروار از آن دروازۀ زندان بیگناهان بیرون انداخت و سه روزه کوهپایۀ میان آمد و ماردین به یک روز زیر قدم آوردم» (همان: 65) یک روز در ماردین میماند و از آنجا به اربیل میرود. بعد به آذربیجان و از آنجا به ارومیه میرود وقتی میبیند احمد ارموی نامی در آنجاست -که گویا با او اختلاف داشته است- از آنجا راه خوی میگیرد. آنجا میخواهد به وطن خود خراسان برگردد که اعیان شهر به خاطر خطرآمیز بودن راه صلاح نمیدانند و او را منصرف میکنند با صلاحدید آنها راهی شام و جزیره که قلمرو ملوک ایوبی است، میشود و نهایت با سختی از پرگری به میافارقین میرسد و در سایۀ دولت ملک مظفر شهابالدین از نقلوانتقال دائمی و آوارگی همیشگی آسوده میشود و نفثهالمصدور را در خطاب به یکی از اعیان خراسان به نام سعدالدین نام تحریر میکند (همان: پیشگفتار: 79).
در این مسیر، نسوی شرایط جامعه و حملۀ مغول را -که پیشفرض تاریخی است- در ذهنش به حالت تعلیق درآورده است؛ او تاریخ را چنان که خود میخواهد بیان کرده است نه آنچنان که هست به طوری که همان آغاز کتاب مشاهده میکنیم او قبل از شروع تاریخی و پرداختن به حملۀ مغول به این نتیجه رسیده مهمترین چیزی که باید بگوید گلایه از بخت افتان و خیزان خودش است«مع القصه به طولها خواستهام که از شکایت بخت افتان و خیزان که هرگز کام مراد شیرین نکرد تا هزار شربت ناخوش مذاق در پی نداد و سهمی از اقسام آرزو نصیب دل نگردانید که هزار تیر مصائب به جگر نرسانید فصلی چند بنویسم و از آنچه أحناء ضلوع بر او منطوی است و دل به جان آمده بر او حاوی - (ع) وان کاین همه غم در رو بود یکدل نیست- دلپردازی واجب بینم» (همان: 4).
در ادامۀ کلامش، گلایۀ او از نبود رفیق شفیق است، وقتی میخواهد کتاب را بنویسد، قلم را مورد خطاب قرار میدهد و میگوید: «به کدام مشتاق شداید فراق مینویسی؟ و به کدام مشفق قصۀ اشتیاق میگویی اگرچه خون چون غصه به حلق آمده است دم فرو خور و لب مگشای چه مهربانی نیست که دلپردازی را شاید اگر کارد شدت به استخوان رسیده است و کار محنت به جان انجامیده، مصابرت نمای چه دلسوزی نداری که موافقت نماید تا قسّام سعادات ورق مرادات در نوریده است و دور روزگار دُردی درد در داده، مهرۀ اجل در ششدرۀ سوءالحظ افتاده، شهمات بساط إعانت و إغانث در نوشته منافقتی که در پردۀ موافقت مستور بود، حجاب برانداخت، مذاق تجربه طعم وفاق و نفاق از هم بازشناخت عند الشدائد تعرف الاخوان، جان به جان آمده را که أعباء محنت گرانبار کرده است کدام رفیق سبکبار خواهد کرد، قصۀ غصهآمیز که مینویسی گوشۀ جگر کدام شفیق خواهد پیچید» (همان: 5)
در اثنای کتاب نیز هرجا که بُعد تاریخی را بیان کرده است بلافاصله بازگشته و از احوال و درد و رنج خود گفته است؛ مثلاً بعد از توصیف مرگ جلال گفته است: «بیا تا سر نفثهالمصدور خویش باز شویم که این مصیبت نه از آن قبیل است که به بکاء و عویل در مدت طویل حق آن توان گزارد شرح حال تن مهجور و دل رنجور با سر گیریم که این حسرت نه از آن جمله است که به زاری و نوحهگری داد آن توان داد» (همان: 48).
همچنین فعال بودن منِ متفکر نسوی در بیان انتقادهای اجتماعی دیده میشود. وی در برابر توحش مغول، ظلموستم حاکمان ظالم داخلی را بدتر میداند. زمانی که از سلطان جلالالدین جدا میشود با چند نفر در غار مخفی میشوند، بعد از چند روز از غار بیرون میآیند از روی ناچاری گرسنگی و تشنگی به شهر «آمد» میروند در آنجا ظلموستم صاحب آمد را میبیند، مدت سه ماه در آنجا محبوس میماند وسرانجام فرار میکند. سیمای ظلم و ستم را در آن شهر اینگونه توصیف کرده است: «در وقتی که جانی به نانی باطل میکردند و نفسی به فلسی ضایع میگردانیدند. ضبط و حفاظ چنان مدروس گشته که حق و حرمت گفتی در میان خلق هرگز نبوده است و حلّ و حرمت چنان منسوخ شده که هیچ آفریده گویی نام آن نشنیده است. چندین جای عفاریت صعالیک و علوج اکراد، إحاطه الخاتم بالإصبع گرد در گرفتند و زمانی دراز (ع) وقوفَ شحیحٍ ضاع فیالتربِ خاتِمُه بر سر ما ایستاد و از کنار تا کنار یک به یک را بازجست چون هیچ نیافتند بر اینکه تقرباً الی الله به اسم تاتار و خوارزمی قربان کنند اتفاق میکردند، تهدی من به عربیت که زبان ایشانست استغفرالله بل فضل آفریدگار جلّ ذکره از آن ورطۀ هائل و حادثۀ مشکل خلاص میداد» (همان: 65 ـ66).
در نمودهای دیگر، منِ متفکر نسوی در نقش یک منتقد ناصح ظاهر شده است. او از شرایط نامطلوب اجتماعی انتقاد میکند، نمونۀ آن زمانی است که همراه جلالالدین راهی موغان شد تا لشکر را آمادۀ جنگ با مغول کنند، اما لشکریان به جای آماده شدن برای جنگ خوشگذارنی میکنند و عاقبت آن شکست میشود، نسوی در آنجا میگوید: «دوازده روز مهلت به موغان که به استعراض جیوش و عساکر و تثقیف ذوابل و تحدید بواتر مشغول بایستی بود از ابتدای صباح تا انتهای رواح به صید آهو و خربط بر مینشست و به ضرب نای و بربط غبوق با صبوح میپیوست. به نغمات خسروانی از نقمات خسروانه متغافل شده و به أوتار ملاهی از أوطار پادشاهی متشاغل گشته، سرود رود درود سلطنت او میداد و او غافل، أغانی مغانی بر مثالب و مثانی مرثیۀ جهانبانی او میخواند و او بیخبر، صراحی غرغره در گلو افگنده و نوحۀ کار او میکرد و او قهقهه میپنداشت. پیاله به خون دل به حال او میگریست و او قهوه میانگاشت» (همان: 18).
نسوی که گویی دوراندیش است و به آنها تذکر داده بعد از انتقادی که کارگر نیامده است با حسرت میگوید: «و چون نصیحت فضیحت بار میآورد و ملامت به ندامت میکشید به دیدۀ اعتبار در سرآمد کار مینگریستم و در باطن به زاری زار بر زوال ملک و جهانداری میگریست و میگفت کو آن پادشاه که از سربازی به گوی بازی نپرداختی و از ابکار و عون، ابکار و عون حرب را شناختی؟ شهوات عشق را بر صهوات عتاق برنگزیدی مهفهفات ترک را از مرهفات هند خوشتر ندیدی؟ خدود بیض را بر حدود بیض ترجیح ننهادی» (همان: 19).
4-2. اصالت تجربه و نگاه نو به پدیدهها
گفته شد به واسطۀ «منِ متفکر» در شناخت پدیدهها «پدیدارشناسی به نوعی خویشتنشناسی مبدل میشود» (ریختهگران، 1380: 199). برای شناخت پدیدهها نیز تجربه لازم است از اینرو پدیدارشناسی فلسفهای طرفدار اصالت تجربه است. در اندیشۀ هوسرل، پدیدار به خاطر انسان و در جهان بودن وی صورت پدیدار به خود گرفته است. بنابراین، ماهیت نیز در پدیدارشناسی با توجه به «در جهان بودن انسان» معنی مییابد. برای به دست آوردن این تجربه نیز باید با تردید به پدیدهها بنگریم؛ «به نظر هوسرل تجربههای ما در این جهان تنها آنجا از دیدگاه شناختشناسی دارای اعتبار هستند که ما ابزاری برای نابسازی آگاهیمان، آن هم به گونهای نظامدار در اختیار داشته باشم، یعنی بتوانیم تقلیل پدیدارشناسیک را انجام دهیم برای این کار باید ارائۀ احکام طبیعی که در آغاز به چشم ما درست و انکارناپذیر میآیند، پرهیز کنیم. این احکام بیانگر باور ما به جهان است. حکم پرهیزی یا اپوکه، گریز از این باور است و به آشکار کردن هستۀ بنیانی دانش یا علم همگانی که درتجربۀ ناب نهفته است میآید» (احمدی، 1382: 54). از این منظر «پدیدارشناسی را میتوان نوع و صورتی خاص از مذهب اصالت تجربه دانست البته نه تجربه متعارف سطحی و عادی بلکه تجربهای پیش بنیان. شاید مناسبتر آن باشد که مشرب فلسفی هوسرل را اصالت شهود بخوانیم» (ورنو، 1372: 33). براساس آموزههای او، هر فرد میتواند خارج از سلطۀ زمان با تردید دربارۀ هر واقعیت به شناخت ویژه برسد: «هوسرل کاشف این نکته بود که امکان وجود مورد عینی در منش متعالی ذهن نهفته است، یعنی ذهن متعالی است و قادر است در اندیشیدن به خویشتن از سلطۀ زمان حاضر بگریزد و فراتر از اکنون برود و به خویشتن تاریخ بخشد یعنی نگاهی به گذشته و آینده بیندازد و با طرح مورد عینی این تاریخ را تحقق بخشد» (احمدی، 1393: 441).
در نفثهالمصدور نگاه پدیدارشناختی نسوی به پدیدهها و اصالت تجربه را شاهد هستیم. مهمترین آن ادراک متفاوت او از پدیدۀ مغول و شکست سلطان جلالالدّین است که با تصویرپردازی متنوع آن را بیان کرده است. در کتب تاریخی بیشتر فجایع مغول ذکر شده، اما نسوی در نگاهش به این پدیده به جای توصیف حملۀ مغول، شکست جلالالدّین را برجسته کرده است. نگرش او نیز حاصل دریافت ذهنیاش در رابطۀ شخصی با جلالالدین است. طبق آنچه در ذهن خود دربارۀ جلال دارد در توصیفها، وی را شاهی باعظمت وصف کرده و افسوس از دست رفتن او را دارد: «افسوس که به نامردی و ناجوانمردی سور و باروی ملت و سوار میدان سلطنت، بانی اساس جهانبانی و مضحک ثغور مسلمانی که از نهیب او زهره در دل خاکساران آتشی آن آب میشد، به باد بردادند» (نسوی، 1385: 45) و در ادامه میگوید: «آفتاب بود که جهان تاریک را روشن کرد پس به غروب محجوب شد، نی سحاب بود که خشکسال فتنۀ زمین را سیراب گردانید پس بساط درنوردید، شمع مجلس سلطنت بود برافروخت پس بسوخت. گل بستان شاهی بود بازخندید پس بپژمرد. بخت خفتۀ اهل اسلام بود بیدار گشت پس بخفت، چرخ آشفته بود بیارآمید پس برآشفت، مسیح بود جهان مرده را زنده گردانید پس به افلاک رفت، کیخسرو بود از چینیان انتقام کشید در مغاک رفت. چه میگویم و از این تعسف چه میجویم نور دیدۀ سلطنت بود، چراغ وار آخر کار شعهای برآورد و بمرد.نی نی بانی اسلام بود، بدأ غریباً و عاد غریباً» (همان: 47).
در توصیف حملۀ مغول و نبود جلالالدین گفته است: «گفتی سکندر در میان ظلمات گرفتار و آب حیات تیره، مردمک چشم اسلام در محجر ظلام و دیدۀ نجات خیره، خرمهره گرد درّ یتیم سلطنت حمایل گشته، گوشماهی پیرامن گوهر شبافروز شاهی قلاده شده، ضباب حجاب آفتاب گشته و او نهفته، کلاب حوالی غاب أحاطت گرفته و شیرخفته، اصحاب مشامه در عرصات حضرت حشر گشته و میمنه بیخبر، احزاب شیطان پیرامن جناب سلطان فرو گرفته و میسره غافل» (همان: 42-43) و در ادامه مغول و نبودن جلال را اینگونه توصیف کرده است: «سد یأجوج تاتار گشاده گشت و اسکندر نی، در خیبر کفار بسته شد و حیدر نی. روباه بیشۀ شیر گرفت و شیر عرین نی. دیو بر تخت سلیمان نشست و انگشترین نی» (همان: 50).
او در مسیر فرارهای متعدد از شهرها، پدیدهها را با تجربۀ خود توصیف کرده است؛ نمونۀ آن در بیان تجربهاش با «احمد ارموی» نامی در ارومیه است. این شخص با وی دشمنانگی قدیم دارد. نسوی در ضمن توصیف اخلاق مذموم او میگوید که در شرایط فعلی جامعه که درد اصلی حملۀ مغول است شاید کسی به فکر دشمنی قدیم نباشد ولی برای ناکسان قانون دیگری است: «اما در این حال که حادثۀ حدیث عداوتهای قدیم از ضمایر بیرون کرده عند الشدائد تذهب الحقاد کجا در حساب بود که در این سروقت که مردم سَر سر ندارد دشمنایگی -که نبود- از سرآغاز گیرد لیک ناکسان را به خاصه قانون ست» (همان: 85) و در ادامه میگوید که به خاطر ستم این شخص از ارومیه فرار میکند، ارموی سواری به دنبال او میفرستد تا او را بکشند، نسوی با آنها میجنگد و عاقبت آنها غالب میشوند، دست و پای او را میبندند و به خیال اینکه سرما او را نابود میکند، رها میکنند، ولی نسوی جان سالم از این واقعه به درمیبرد و به خوی میرود. فرار خود را چنین توصیف کرده است: «سحرگهان که نفس سر به مهر صبح سردمهری آغازید، سپیدۀ دمسرد به تدریج دهن باز کرد، خویشتن به خرابهای انداخته بودم، پیش هر آفریده که حاضر شدم چون سعادتم از پیش فرابراند، به در هر خانهای که رفتم چون کار من فرو بسته بود، قصۀ حال برهرکه خواندم «کأن لم یسمعها کأنّ فی اذنبه وقراً» عاقبت کار از آن خرابه به مصطبهای راضی شدم. ورم در حال به رسم استغفار در قدم افتاد و ألم بر سبیل اعتذار بر پای ایستاد، آتش به دمی که در شب واقعه تافته بود، افروخته شد، گوشت و پوست چنان از هر دو پای درآمد که انگشتها مانند أصابع مِذری برهنه ماند و کف چون پنجۀ مریمی عاری شد» (همان: 93).
4-3. تأکید بر احساسات و ادراک حسی پدیدهها
در پدیدارشناسی، فهمیدن هر موضوعی مستلزم برخورد و دیدار مستقیم با آن است، فهمیدن و معنی کردن آن از راهی است که نمیتوان از طریق استدلال و استمداد از مفاهیم عمومی بدانها نایل شد، بلکه حسی است چون در سیر اندیشۀ پدیدارشناسی، تصور مفاهیم ثابت و لایتغیر پذیرفته نیست، بدان جهت هر ادراکی بهصورت موقتی راه به خود موضوع محسوب میشود و چون ذهن و عین هر دو در پدیداری واحد جمع شدهاند، شناختن به صورت مستقیم انجام میگیرد؛ از این دیدگاه، پدیدارشناسی به عنوان تغییر نظرگاه یا بهعنوان جهت نگاه ما که از واقعیتهای تجربی به سوی خصیصۀ مورد تجربه واقع شدن واقعیتها برمیگردد، تعریف میشود. به عبارت دیگر، از نظر پدیدارشناسی «ادراک پدیداری، سوبژکتیو و درونی نیست، بلکه حالتی از وجود و جلوهای از در جهان بودن ماست» (کارمن، 1390: 73). بنابراین در پدیدارشناسی ادراک حسی پدیدهها اهمیت دارد، زیرا نخستین مرحله برای شناخت و علم پیداکردن دربارۀ پدیدار قوۀ حس است که به وسیلۀ آن ذهن فرد به قوۀ مصورۀ آن شی در ذهن به وجود میآید که به آن احساس میگویند، احساس به وجود آمده در ذهن نیز به تجربه میانجامد (فروغی، 1372: 232).
هدف ادراک در پدیدارشناسی، یافتن قصد و نیتی است که در اشیا و امور عالم نهفته است؛ «ارزش ادراک حسی به واقعنمایی آن است و توجیه واقعنمایی ادراک حسی نیز طریق درک شهودی ممکن است درک شهودی یعنی ادراک متمایز یک واقعیت» (امید، 1383 : 28).
شرایط محیطی و زندگی خاص آن دوره نسوی را در معرض کسب تجربه، کشف و شهود و آگاهی پدیدارشناسانه قرار داده است، از اینرو، فهم دوبارۀ پدیدهها و مفاهیم طبیعی و انتزاعی را در کتابش میبینیم بهگونهای که میتوان گفت احساسات انسانی در شخصیت نسوی بسیار بالاست در موقعیتهای مختلف احساسش را از درک پدیدهها بیان کرده و در مواقعی اتفاقات را با تصاویر شاعرانه توصیف کرده است؛ مثلاً حضور انبوه مغول را در ناحیۀ ارانات با کاربرد صورخیالهای شاعرانه به عکس دریایی مانند کرده است: «برخاستم و نواحی ارّانات به تاتار پراکنده برآگنده و حوالی گنجه به افواج کفار موّاج، سفری که عقل از آن به هزار فرسنگ بود ارتکاب کردم و از خطری که دل بدان یار نبود اجتناب ننمود. میراندم و صحرا از نیران تاتار در شب تار چون عکس دریا میدید و از چهار سوی گفتگوی و های وهوی ایشان میشنید تا به مقصد رسید» (نسوی، 1385: 24).
از موارد پربسامد ادراکات حسی، توصیف طبیعت است که اغلب با صورخیالهای متعدد مانند کرده است؛ مثلاً در طلوع آفتاب و آغاز صبح گفته است: «چون سپیدۀ سپیدکار چادر قیری از روی جهان درکشید أسنه شعاع کرته نیلوفری ظلام بردرید، دم سپیدهدم با همه سردی در جهان گرفت، خندۀ صبح با همه سپیدی برجای نشست، خورشید چون کلاه گوشۀ نوشیروان از کوه شهوار طلوع کرد، مهر چون ورق بزرجمهر از مطلع شرقی برتافت، زاهد پگاه خیز صبح بر قسیس سیاه گلیم شب استیلا یافت، عروس شام جهاز زر از طاقچههای آسمان در هم چید، ناظم قدرت جوهر شب افروز با شبه برآمیخت، دست استیلای روز عقد کواکب از هم فرو ریخت» (همان: 42).
در توصیف بیشه آورده است: «بیشهای که باد بیاندیشه بر شواهق جبال و مصاید قلال آن اجتیاز ننماید و باز بیاحتراز بالای مخارم شعاب و مضایق عقاب آن پرواز نکند» (همان: 65).
علاوهبراین، نسوی در برخورد با پدیدهها، احساسات خود را به نوعی شاعرانه بیان کرده است به گونهای که میتوان گفت او در هر تجربهاش یک احساسی دارد؛ مثلاً احساسش را در میل به وطن اینگونه توصیف کرده است: «شوق مشاهدۀ طلعت همایون خداوندی بر نهضت سوی آن دیار -و اگر خود در آتش میبایست رفت- آتش پای میگردانید و هادی عقل که به دلالت او از بیدای حیرت و ضلالت راه به دیهی توان برد تحذیر میکرد که جان بر کف دست تا کجا میپویی این ظلمات نه آنست که در او آب حیات میجویی بحر عمیق واقعه را پایاب نایابست» (همان: 96).
نتیجهگیری
نفثهالمصدور یک متن تاریخی و ادبی است که رویکردهای پدیدارشناختی در آن وجود دارد به گونهای که در مقایسه با کتاب سیرۀ جلالی قابلیتهای تحلیل پدیدارشناسی در آن آشکار است. مهمترین رویکردهای پدیداری که در کتاب دیده شد: حضور قاطع منِ متفکر در سیر وقایع، ادراک متفاوت نویسنده از وقایع، تأکید بر وجود تفاوت بین واقعیت و حقیقتی که در پس آن پنهان است، فرانگری و فراجویی و توجه دادن مخاطب به ابعاد پنهان واقعیتها، طرح فلسفی ادارک و آگاهی و نگاه ژرف به پدیدهها است.
به طور کلی نسوی در آشوب جامعه در مواجه با واقعیتهای پیشآمده، واکنش پدیداری نشان داده است. با وقوع حادثه به نوعی در مسیر کشف و شهود افتاده و با گریز از موقعیتهای نامطلوب به دنبال من استعلایی خود است و در مسیر حرکت، پدیدهها را با من استعلایی سنجیده و با اصل ادراک و اصالت تجربه در مورد آنها سخن گفته است و از همین رو، در مقابل یک متن تاریخی، یک متن ادبی میبینیم که حاصل درد و اندوه جانکاه نویسنده است و بیشتر از آنکه وجهۀ اجتماعی و تاریخی داشته باشد، حاصل تجربۀ شخصی و ذهنی اوست.