Sociology of Literature; Application of Sociological Imagination Pattern in Forough Farrokhzad's Poetry Analysis

Document Type : Research Paper

Authors

1 Professor of Persian Language and Literature, Allameh Tabataba'i University, Tehran, IRAN

2 -Ph.D. Student of Sociology, Islamic Azad University, Tehran Central Branch, Tehran, IRAN;

3 Ph.D. Student of Sociology, Islamic Azad University, Tehran Central Branch, Tehran, IRAN;

Abstract

Social researchers can examine the various areas of social life, society and its issues with regard to sociological insight as an analytical tool. Including, we can point to artistic and literary areas that somehow reflect the environment in which they are created. In this article, we are analyzing the poetry of Forough Farrokhzad, which is dramatically mixed with the social events of his community, from the sociological point of view. The present study identifies Forough Farrokhzad's poetry in the form of four essays on "ontology", "methodology", "stationary" and "dynamic" of social elements using library and documentary methods. In the field of ontology, Farrokhzad believes in the existence of the Almighty God and the cognition of the world. Methodologically, she believes in a naturalistic and dialectical way. In the study of statician, she studies the pathology of her time society and criticizes the various layers of society, including women, intellectuals, clerics, the rich, ... . After describing the present situation, Farrokhzad outlines her ideal society in the quest for dynamism by presenting a solution. A society in which love, friendship and simplicity are dominant and individuals in it have some kind of self-awareness of their social conditions. In the ideal example of Forough, women and men live far from any discrimination and injustice, not against each other, but with each other. Although she believes in the emergence of savior to reach the utopia, but she thinks that the awakening and inner consciousness of the people are in the forefront which must be established in their existence before any revolution or external transformation.

Keywords


در بررسی هر واقعیت اجتماعی، تفاوت جامعه‌شناسان با سایر اندیشمندان حوزة علوم انسانی در کاربست بینش جامعه‌شناختی از سوی آنان مشخص می‌شود. جامعه‌شناسان با مجهّز شدن به چنین بینشی به فهم متفاوتی از مسائل و آسیب‌های اجتماعی خواهند رسید که در چارچوب آن، هر پدیده را می‌توان در تمام سطوح نظم‌شناسی و کلیة حالات پویایی و تاریخی مطالعه نمود. این ابزار تحلیلی را سی. رایت. میلز، جامعه‌شناس امریکایی، مطرح ساخت. با ارائة تصویری جامع، عینی و علمی از پدیده‌های اجتماعی، مجال پیش‌بینی‌های منطقی در گذشته و تصمیم‌گیری‌های نسبتاً قاطع زمان حال را در اختیار پژوهشگر قرار می‌دهد. به گفتة سی. رایت. میلز، با کمک بینش جامعه‌شناسانه، علل حوادث و دگرگونی‌هایی که در جامعه و در درون ذهن افراد رخ می‌دهد، شناخته می‌شود (Mills, C.W. 1959: 52).

پژوهشگران اجتماعی با پرورش بینش جامعه‌شناختی خویش می‌توانند از طریق سایر عرصه‌های زندگی اجتماعی، مانند حوزه‌های فرهنگی و ادبی نیز جامعه و مسائل آن را بررسی نمایند؛ چنان‌که پیوند ناگسستنی و تعاملات مستمر میان جامعه و ادبیات، این دو را همچون آینه‌ای در برابر یکدیگر قرار می‌دهد و شناخت یکی را به واسطة دیگری امکان‌پذیر می‌کند. در واقع، می‌توان گفت:

«جامعه‌شناسی ادبیات به عنوان دانشی اجتماعی، به بررسی این بخش از شعور اجتماع می‌پردازد و با روشی علمی، جوهر اجتماعی آثار ادبی، مقتضیات محیط اجتماعی پرورندة شاعر، جهان‌بینی فکری وی و نیز مباحث شایستة توجه در آثار ادبی را مطالعه می‌کند» (ترابی، 1376: 5).

این گرایش جامعه‌شناختی درصدد روشن ساختن آن است که در خلق هر اثر ادبی، شاعر یا نویسنده به‌تنهایی کاری از پیش نمی‌برد و به عبارتی، هیچ آفرینشی در عرصة ادب و هنر در تجرید و انزوا پدید نمی‌آید، بلکه ادبا و هنرمندان با اتکا به جامعه و آنچه از آن دریافت می‌کنند، به خلق اثر ادبی می‌پردازند. از نظر هربرت مارکوزه، هنر و ادبیات مبتنی بر قدرتی است که واقعی‌تر از واقعیت موجود است که می‌تواند با جدا کردن فرد از وضع موجود در نقش هشداردهنده و آگاهی‌بخش ظاهر شود (ر.ک؛ نوروزی، 1389: 19).

این شاخه از رشتة جامعه‌شناسی همزمان با رنسانس ادبی در ایران شکل گرفت و با پیدایی مفاهیم نسبتاً جدیدی همچون دموکراسی، آزادی و عدالت همراه شد. مفاهیمی که قالب‌های شعری پیشین دیگر محمل مناسبی برای بیان آن‌ها نبودند، تقریباً چندین دهه ادامه یافت تا مفاهیم مذکور توانستند در قالب شعر نو جایگاه خود را بیابند. نقطة عطف این تحول ادبی، سال‌های 1320 تا 1344 بود. دوره‌ای که با تبعید رضاشاه و شروع جنگ جهانی دوم آغاز می‌شود و با صعود و سقوط نهضت ملی به رهبری مصدق ادامه می‌یابد. پس از این دوره، تعداد بی‌شماری از آثار ادبیات جهان ترجمه شد و این امر فتح بابی برای آشنایی متفکران و اندیشمندان ایرانی با روش‌های نوین نقادی بود. همچنین، به‌تدریج پیوندی ناگسستنی و ملموس میان جامعه و ادبیات ایجاد شد. در این میان، شاعرانی همچون نیما یوشیج، ملک‌الشعرای بهار، میرزاده عشقی، اخوان ثالث و فروغ فرخزاد به‌ گونة چشمگیری اجتماعیات را در آثار ادبی خویش وارد نمودند. در این میان، شعر فروغ فرخزاد بیش از همة بزرگان نامبرده با بینشی جامعه‌شناختی آمیخته بود. جامعه‌شناسی ادبیات به عنوان یکی از گرایش‌های تخصصی جامعه‌شناسی، در اواخر قرن نوزدهم شکل گرفت و در قرن بیستم با نظریات گئورگ لوکاچ به نقطة عطف خود رسید. همچنین، با آثار اندیشمندانی چون اریش کوهلر، لوسین گلدمن و میخاییل باختین جایگاه ویژه‌ای یافت. مادام دوستال و لئو لوونتالنیز از متفکرانی بودند که در این زمینه تأثیرهای متقابل ادبیات و جامعه را بررسی نمودند. در ایران نیز مطالعاتی پیرامون جامعه‌شناسی ادبیات انجام شده‌است که در ادامه به مهم‌ترین آن‌ها اشاره می‌شود.

ـ جامعه‌شناسی ادبیات؛ دفاع از جامعه‌شناسی رمان از لوسین گلدمن به ترجمة محمدجعفر پوینده (1371). این کتاب حاصل مجموعه‌ای از بررسی‌های گلدمن پیرامون رمان نو فرانسه و تحلیل ساختاری رمان‌های آندره مالرو و رمان نو است.

ـ درآمدی بر جامعه‌شناسی ادبیات (مجموعه‌مقالات) که گزیده و ترجمة محمدجعفر پوینده (1390) است: این اثر 31 مقاله از 20 اندیشمند نامدار جهان است و گزیده‌ای است از مهم‌ترین مطالبی که تاکنون دربارة جامعه‌شناسی ادبیات نوشته شده‌است.

ـ رویکرد انتقادی در جامعه‌شناسی ادبیات از لئو لوونتال به ترجمة محمدرضا شادرو (1390) که این کتاب مجموعه‌ایی از مقاله‌های لوونتال دربارة جامعه‌شناسی ادبیات و زوایای کمتر شناخته‌شدة زندگی و افکار شخصیت‌هایی همچون بنیامین و آدرنو است و کمک می‌کند تا خوانندگان به نظریة انتقادی و تحلیل ادبی با این حوزه از دانش اجتماعی آشنا شوند.

ـ انسان در شعر معاصر اثر محمد مختاری (1392) که در آن، مسائل انسانی و گرایش به ارزش‌های جمعی و فردی کندوکاو شده‌است.

ـ نگاه جامعه‌شناختی به اشعار فروغ فرخزاد، اثر فاطمه مدرسی و زهرا نوری (1395) که با هدف بررسی جامعه‌شناختی اشعار فروغ فرخزاد، کوشیده‌است به شیوة تحلیلی‌ـ توصیفی، دیدگاه جامعه‌شناختی او را نسبت به مسائل اجتماعی بررسی کند.

ـ نگاهی جامعه‌شناختی بر اشعار فروغ فرخزاد: گفتگو با حسین ابوالحسن تنهایی اثر لیلا شعبانی (1393) که مصاحبه‌ای با حسین ابوالحسن تنهایی، عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی در ارتباط با نگاه جامعه‌شناختی ایشان به اشعار فروغ فرخزاد است.

ساختار نظری این پژوهش را الگوی تخیل جامعه‌شناسی شکل می‌دهد؛ شیوه‌ای که با الهام از چهار طرح نظری «تخیل جامعه‌شناختی میلز»، «سنخ آرمانی وبر»، «تخیل دیالکتیکی جِی» و «تعریف "بودن" و "بوریکو"» از نظریه به معنای پارادایمی آن ساخته شده‌است (ر.ک؛ ابوالحسن تنهایی، 1392: 103). میلز در قالب الگوی تخیل جامعه‌شناسی بیان می‌کند: هر مسئلة جامعه‌شناختی باید در ارتباط با پدیده‌های اجتماعی و در تمام حالات ایستایی و پویایی‌ خود مطالعه شود. طبق نمونة آرمانی وبر، هر پژوهشگر حوزة علوم اجتماعی نیازمند الگویی راهبر و هدایت‌کننده است تا در فرایند پژوهش، راه را از چاه بازشناسد. همچنین، جِی در اثر تحلیلی ارزشمند خود به نام تخیل دیالکتیکی، مجموعة تفکرات دیالکتیسین‌های نومارکسی این حوزه را به معنای مجموعه‌های مفهومی و نظری دیالکتیکی به صورت‌های منظم و تصویرسازی‌شده معرفی می‌نماید. تقسیم‌بندی «بودن» و «بوریکو» از نظریه به معنای دقیق آن و نظریه به معنای پارادایمی آن، چهارمین منبع الهام‌بخش برای ساخت الگوی تخیل جامعه‌شناختی نظری است. اما فارغ از منابع تأثیرگذار، شاکلة هر تخیل جامعه‌شناختی نظری را چهار قلمرو یا جستار نظری و مستقل و در عین حال، مرتبط با هم شکل می‌دهد که این الگوی نظری از سوی حسین ابوالحسن تنهایی ارائه شده‌است:

1ـ جستار هستی‌شناسی: در این جستار اصول بنیادی و پایه‌های فکری متفکر پیرامون جهان، خدا، انسان، طبیعت و قوانین جاری در آن بررسی می‌شود و به نوعی، تعریف متفکر از فرد، جامعه و روابط میان آن‌ها مشخص می‌شود.

2ـ جستار روش‌شناسی: این حوزه بر پایة باورهای هستی‌شناسانه، پرسش‌هایی را دربارة شناخت و فرایند پژوهش مطرح می‌کند: آیا جهان شناختنی است؟ اگر هست، این شناخت چگونه، با چه روشی و تا چه اندازه است؟

3ـ جستار ایستایی‌شناسی: در این جستار، ساخت‌ها و ساختارهای اجتماعی به صورت مقطعی کالبدشکافی می‌شود و از بطن آن‌ها روابط میان انسان‌ها، نظام قشربندی و آسیب‌های اجتماعی جامعه استخراج می‌شوند.

4ـ جستار پویایی‌شناسی: موضوع این حوزه، بررسی مسائل مربوط به تغییرات و تحولات اجتماعی است و اینکه متفکر برای جامعه چه سیر تحولی در نظر دارد و نیز چه راهکارهایی را برای رسیدن به یک جامعة سالم ارائه می‌دهد.

روش پژوهش

روش به‌کار رفته در این بررسی، از نوع اسنادی و کتابخانه‌ای است. ابتدا آثار مکتوب دست اول، شامل مجموعه‌اشعار و نامه‌های فروغ فرخزاد مطالعه شد، سپس کتاب‌ها، پایان‌نامه‌ها و مقالات تدوین‌شده در ارتباط با افکار و اندیشه‌های اجتماعی شاعر بررسی گردید و سرانجام، اشعار فروغ فرخزاد با بهره‌گیری از الگوی تخیل جامعه‌شناسی تحلیل و بررسی شد.

1. بحث و بررسی

1ـ1. هستی‌شناسی

در قلمروی هستی‌شناسی، اشعار فروغ علایم و نشانه‌های متعددی از خداباوری و ایمان به خدا را در خود دارد که به‌وضوح نشان می‌دهد که او مسلمان است و به خدا ایمان دارد. فروغ به‌صراحت خداوند را بنیانگذار هستی و قادر بی‌همتا لقب می‌دهد:

«ازتنگنای مجلس تاریکی
بانگ پُر از نیاز مرا بشنو

 

از منجلاب تیرة این دنیا
آه ای خدای قادر بی‌همتا»
               (فرخزاد،1364: 77).

همچنین، ورود عناصر مذهبی در شعر وی نیز نشانه‌ای از خداجویی و خداباوری اوست؛ عناصری از جمله: مسجد، زیارتگاه، گنبد، صدای اذان و ...:

«گنبد آشنای مسجد پیر
مؤمنی بر فراز گلدسته

 

کاسه‌های شکسته را می‌ماند
با نوایی حزین اذان می‌خواند»
                          (همان: 128).

به باور فروغ فرخزاد، هستی حرکت تکاملی و تدریجی از کثرت به وحدت دارد:

«نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

به اصل روشن خورشید

و ریختن در شعور نور...

درک لحظه از نیروی زنده بودن است و نه نیروی تسلط مرگ» (همان: 227).

از نظر فرخزاد، هستی شناختنی است و این شناسایی در لحظه شکل می‌گیرد. در واقع، «وی درگیر گذشته و آینده نیست، بلکه لحظه و حال را مغتنم می‌شمارد و در لحظه و "آن" زندگی می‌کند. در همین لحظه است که با دیگری یگانه می‌شود و در لحظه خلق می‌کند» (مختاری، 1392: 575):

«حس می‌کنم که وقت گذشته است.

حس می‌کنم که لحظه، سهم من از برگ‌های تاریخ است.

حس می‌کنم که میز فاصلة کاذبی است در میان گیسوان من و دست‌های این غریبة غمگین

حرف به من بزن.

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می‌بخشد،

جز درک حس زنده بودن از تو چه می‌خواهد؟» (فرخزاد،1384: 285).

زندگی برای فروغ فرخزاد با تمام مظاهرش در لحظه جریان دارد و در لحظه رخ می‌دهد:

«در یکدیگر تمام لحظة بی‌اعتبار وحدت را

دیوانه‌وار زیسته بودیم» (همان: 156).

او در لحظه هدفمند حرکت می‌کند؛ یعنی از پدیده‌ای به پدیدة دیگر یک روند ارتباطی را می‌پوید (ر.ک؛ مختاری، 1392: 576). در واقع، فروغ با در لحظه زندگی کردن، همة اجزا را در پیوند با هم می‌بیند و این نگاه فروغ او را به ترکیب کل می‌رساند؛ کلّی که خاصیتی ورای اجزایش دارد. او هستی را تبلور حلقه‌های پیوسته و همبستة همین لحظه می‌شناسد. در همین لحظه باید خود و زندگی را بازیابد و معنی کند و خویشتن خویش را شکوفا سازد. در واقع، او در لحظه فرایندی ارتباطی و استقرایی را دنبال می‌کند:

«لحظه‌ها را دریاب!

چشم فردا کور است.

نه چراغی است در آن پایان

هرچه از دور نمایان است

شاید آن نقطة نورانی

چشم گرگان بیابانست» (فرخزاد، 1383: 197).

*****

«تو چه هستی، جز یک لحظه. یک لحظه که چشمان مرا

می‌گشاید در

برهوت آگاهی؟» (همان: 229).

همچنین، فروغ فرخزاد در شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» از مجموعه‌اشعاری با همین نام و با اشاره به اینکه تکه‌تکه شدن عناصر هستی همچون رازی است که وحدت وجود را منعکس می‌کند، اعتقادش به وحدت وجود را نشان می‌دهد. به باور او، وقتی دنیا به وجود آمد، آن وجود کُل تکه‌تکه شد و این همه ستاره و کهکشان از آن پیدا شد:

«من این جزیرة سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده‌ام

و تکه‌تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد» (فرخزاد،1364: 245).

اگرچه فروغ تسلط ذهن مرگ‌اندیش را بر آدمی در تضاد با تحقق خلاقیت وی در لحظه می‌داند، اما به مرگ به عنوان سرانجام دنیای فانی و سرآغاز حیاتی دوباره معتقد است:

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در زمستانی غبارآلود و دور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روز پوچی همچو روزان دگر

 

در بهاری روشن از امواج نور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
روزی از این تلخ و شیرین‌روزها
سایه از امروزها، دیروزها»
                   (فرخزاد،1384: 152).

در واقع، نگاه فروغ به انسان، نگاهی تفسیرگرایانه است که برای او قائل به قدرت اختیار و اراده است. وی انسان را به دور از تقید به قسمت و تقدیر، کنشگر زندگی خویش تلقی می‌کند:

«از آینه بپرس

نام نجات‌دهنده‌ات را

آیا زمین که زیر پای تو می‌لرزد

تنهاتر از تو نیست؟!» (همان: 284).

همچنین، عشق به وجوه زندگی و عناصر طبیعت را نیز در شعر فروغ می‌توان به‌ عنوان مقوله‌ای هستی‌شناختی در نظر گرفت. از نظر او، انسان سالم به زندگی و جهان عشق می‌ورزد:

«عشق

تنهاست و از پنجره‌ای کوتاه

به بیابان‌های بی‌مجنون می‌نگرد»(فرخزاد،1364: 170).

می توان گفت که «فروغ معتقد است آدمی برای وحشی‌گری، شهوت‌رانی و زندگی محقر آفریده نشده‌است، بلکه فلسفة وجودی نوع بشر، اصالت وجودی و زندگی انسان‌دوستانه و شرافت‌مندانة اوست» (اسداللّهی، 1388: 16):

«مرا به زوزة دراز توحش

در عضو جنسی حیوان چه‌کار؟!

مرا به حرکت حقیر کِرم در خلاء گوشتی چه‌کار؟!

مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده‌است.

تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟!» (فرخزاد،1364: 230).

1ـ2. روش‌شناسی

با مطالعة اشعار فروغ می‌توان نوعی روش‌شناسی علمی را در آثارش ردیابی کرد. او برخلاف برخی از روشنفکران و اندیشمندان زمانة خویش، روشی کاملاً انضمامی، عینی و تجربی را در پیش گرفت. فروغ هستی را شناختنی در نظر می‌گیرد و رسیدن به این شناخت را با در لحظه زندگی کردن و جست‌جوی رابطه‌ها میسّر می‌داند. به نظر او، می‌توان از مشاهدة مستقیم و مشارکتی به عنوان روش مناسبی برای مطالعة پدیده‌های اجتماعی و روابط میان آن‌ها بهره‌مند شد:

«من پناه بردن به اتاق دربسته و نگاه کردن به درون را قبول ندارم. من می‌گویم دنیای مجرد آدم باید نتیجة گشتن و تماشا کردن و تماس همیشگی با دنیای خارج باشد. آدم باید نگاه کند تا بتواند انتخاب نماید. شما وقتی به خیابان می‌روید و برمی‌گردید به اتاق‌تان، چیزهایی از خیابان در ذهن‌تان باقی می‌ماند که مربوط به وجود شخص شما و دنیای شخصی شماست. اما اگر به خیابان نروید و خودتان را در اتاق زندانی کنید و فقط اکتفا کنید به فکر کردن به خیابان، معلوم نیست که افکار شما با واقعیت‌هایی که در خیابان می‌گذرد، هماهنگی داشته باشد! باید رفت و تجربه کرد!» (قراگوزلو، 1385: 127).

فرخزاد با زندگی در لحظه و کسب تجربه‌های ناب، رابطه‌ها و پاره‌های هم‌فراخوان، پدیده‌های بی‌شماری را کشف می‌کند که هر لحظه یکدیگر را فرامی‌خوانند و هر یک منجر به ایجاد کلیتی جدید می‌شوند. شاعر این رابطة جدلی را در همة اجزای زندگی می‌بیند. فروغ زنده بودن را حاصل جدل جسم و ذهنیت زنده بودن می‌داند. از نظر او، هر یک از این عوامل بدون دیگری از معنا می‌افتد. فرخزاد نگرش جدلی را حتی برای عینی‌ترین رابطه‌های انسان نیز صادق می‌داند. فروغ در شعر پنجره به‌خوبی رویکرد دیالکتیکی خود را در ارتباط با شناخت پدیده‌های پیرامونش نشان داده‌است. روابطی که میان عناصر «مرگ/ زندگی»، «عدالت/ قانون»، «فرهنگ/ طبیعت» و «سوژه/ ابژه» مشاهده می‌شود:

«از لحظه‌ای که بچه‌ها توانستند

بر روی تخته حرف "سنگ" را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پَر زدند

من از میان ریشه‌های گیاهان گوشتخوار می‌آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه‌ای است که او را

در دفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند» (فرخزاد، 1384: 283).

همچنین، در رویکرد وبری، فن همدلی (Empathy) را در روش‌شناسی فروغ به‌وضوح می‌توان دید. همدلی تجربه‌ای عاطفی است که به موجب آن انسان خود را با آنچه می‌بیند، یکسان می‌پندارد (ر.ک؛ فرامرزی، 1393: 1). او با همة انسان‌ها، اعمّ از خانوادة خود، معشوق و مردم کوچه و بازار، حتی بدترین آن‌ها، احساس یکی بودن و یگانگی می‌کند:

«کسی به فکر گل‌ها نیست!

کسی به فکر ماهی‌ها نیست!

کسی نمی‌خواهد

باور کند که باغچه دارد می‌میرد؛

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده‌است؛

که ذهن باغچه دارد آرام‌آرام

از خاطرات سبز تهی می‌شود

و حس باغچه انگار

چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده‌است» (همان: 286).

و با این شیوه، شاعر حتی احساسات مخاطبان را به حال گنجشکان عاشق، گل‌ها، ماهی‌ها، حیاط خانه، حوض، ستاره‌ها و دیگر موجودات برمی‌انگیزد:

«حیاط خانة ما تنهاست.

حیاط خانة ما

در انتظار بارش یک ابر ناشناس خمیازه می‌کشد!

و حوض خانة ما خالی است.

ستاره‌های کوچک بی‌تجربه

از ارتفاع درختان به خاک می‌افتند

و از میان پنجره‌های پریده‌رنگ خانة ماهی‌ها

شب‌ها صدای سرفه می‌آید!» (فرخزاد، 1384: 287ـ286).

1ـ3. ایستایی‌شناسی

در بحث ایستایی‌شناسی، فروغ فرخزاد پیش‌تر از شاعران عصر خویش و همزبان با برخی از آن‌ها، جامعة زمان خویش را از نگاهی جامعه‌شناسانه، اما با زبانی شاعرانه به ورطة نقد کشانده‌است. او وضعیت جامعه را ناهنجار و مبتلا به انواع آسیب‌شناسی اجتماعی می‌داند:

«گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم.

من به نومیدی خود معتادم.

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟» (فرخزاد، 1364: 146).

فروغ هرگز با روزگار خود کنار نیامد و اقتضائات آن را نپذیرفت و ارزش‌های حاکم بر جامعة خود را بارها در اشعارش به باد تمسخر و انتقاد گرفت و بر ابتذال انسان مدرن شورید:

«آیا شما که صورت‌تان را

در سایة نقاب غم‌انگیز زندگی

مخفی نموده‌اید

گاهی به این حقیقت یأس‌آور

اندیشه می‌کنید

که زنده‌های امروزی

چیزی بجز تفاله یک زنده نیستند؟...

و مصرف مدام مسکّن‌ها

امیال پاک و ساده و انسانی را

به ورطه زوال کشانده‌است.

شاید که روح را

به انزوای یک جزیرة نامسکون

تبعید کرده‌اند» (همان: 189).

اشعار فروغ فرخزاد روایت مفصلی از جامعه است که از ویژگی‌های شخصیتی ایرانی‌ها تا شرایط نظام اجتماعی‌ـ سیاسی و وضعیت لایه‌های گوناگون را در بر می‌گیرد. از مسائلی که فرخزاد در نظم موجود در جامعه مشاهده می‌کند و در آثار خود به آن‌ها توجه می‌نماید، وضعیت انحطاط اخلاقی و اجتماعی در میان بیشتر افراد جامعه است: «دل من خون است، پرویز! من در اینجا، در میان این رذایل اخلاقی، این دورویی‌ها و بدجنسی‌ها زندگی محنت‌باری دارم. لااقل اگر تو بودی، پیش تو می‌آمدم. حالا کجا بروم؟!» (شاپور و صلاحی، 1395: 138).

فروغ جامعة پرآسیب زمان خویش را به مردابی تشبیه می‌کند که محل تخم‌ریزی حشرات شده‌است. همچنین، او بر این باور است که افکار فاسدی در جامعه رواج یافته‌است که تنها می‌توانند متعلق به اذهان مردگان باشد:

«چه می‌تواند باشد مرداب؟!

چه می‌تواند باشد جز جای تخم‌ریزی حشرات فاسد؟!

افکار سردخانه را جنازه‌های بادکرده رقم می‌زنند...

در سرزمین قدکوتاهان

معیارهای سنجش

همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند» (فرخزاد، 1364: 228).

فرخزاد بی‌صداقتی، ریاکاری، تظاهر و پیامدهای آن‌ها نظیر بی‌اعتمادی، یأس و ناامیدی را از ویژگی‌های شخصیتی مردم جامعة زمان خویش برمی‌شمارد. وی در شعر «آیه‌های زمینی»، از دفتر تولدی دیگر نیز با اشاره به انحطاط جامعه، تصویر ناخوشایندی از مردمان زمان خویش به نمایش می‌گذارد (ر.ک؛ رخشنده‌نیا، 1393: 48):

«و هیچ کس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد...

به گورها پناه آوردند!

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود...

پیوسته در مراسم اعدام، وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون می‌ریخت

آن‌ها به خود می‌رفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته‌شان تیر می‌کشید

اما همیشه در حواشی میدان‌ها

این جانیان کوچک را می‌دیدی

که ایستاده‌اند

و خیره گشته‌اند

به ریزش مداوم فواره‌های آب» (فرخزاد، 1384: 215).

جامعه‌ای که فروغ جوان می‌خواهد در آن بال و پر بگشاید، آمیزه‌ای از دروغ، فساد و تظاهر به دوستی است؛ دروغی که در شعرهای فروغ بدترین چیز تلقی شده‌است. وقتی که روح ظریف و حساس فروغ می‌خواهد به جامعه بنگرد و تکیه‌گاه پیدا کند، این دروغ و نیرنگ شخصیت او را درهم می‌شکند و او را به انزوا فرامی‌خواند (ر.ک؛ کوشش و نوری، 1391: 247):

«وقتی در آسمان دروغ وزیدن می‌گیرد

دیگر چگونه می‌شود به سوره‌های رسولان سرشکسته پناه آورد؟» (فرخزاد، 1364: 243).

همچنین، فروغ در آخرین نامه‌ای که به برادرش فریدون فرخزاد نوشت، دربارة بی‌صداقتی و ریاکاری مردم جامعة زمان خویش چنین می‌گوید:

«اینجا باید تو میان کسانی زندگی کنی که تمام زندگی مرا خُرد و نابود کردند. این‌ها هیچ هستند! هیچ هستند! هیچ هستند!... این‌هایی که امروز صد دفعه عکس تو را در مجلاتشان چاپ می‌کنند و به‌زور به‌ خورد آن بقیه می‌دهند و فردا هیچ کاری ندارند، غیر از آنکه هر جا می‌نشینند، از تو بد بگویند و هر جا می‌نویسند، از تو بد بنویسند...» (برگرفته از سایت: http://shenasname.com).

فروغ از هرگونه شهرت‌طلبی، تظاهر و زندگی مبتذل دیگران گریزان است و نسبت به تعریف و تمجیدهای دیگران دربارة خود بی‌اعتناست:

«بگسسته‌ام زِ ساحل خوشنامی

در سینه‌ام ستارة طوفان است» (فرخزاد، 1364: 121).

همچنین، در شعر «ای مرز پرگهر»، از به‌دست آوردن افتخارهای دروغین ناراضی است و با طنزی تلخ چنین می‌سراید (رک؛ اسداللهی، 1388: 11ـ12):

«فاتح شدم.

خود را به ثبت رساندم.

خود را به نامی، در یک شناسنامه مزین کردم

و هستیم به یک شماره مشخص شد.

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران» (فرخزاد، 1383: 313).

به طور کلی، می‌توان گفت که او نسبت به مردمی که هیچ ‌گاه دوستی و دشمنی آنان را نمی‌توان بازشناخت، نظری بدبینانه دارد؛ مردمی که فقط به فکر خود هستند و جز این، همه چیز برای آن‌ها بی‌اهمیت است:

«من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم

و این جهان به لانة ماران مانند است

و این جهان پُر از صدای حرکت پاهای مردمی است

که همچنان که ترا می‌بوسند

در ذهن خود طنابِ دارِ تو را می‌بافند» (فرخزاد، 1364: 245).

این آدم‌ها که گرفتار زندگی محدود و محقر شهر شده‌اند، در روابطی تنگ به کارهای روزمره می‌پردازند. غم، شادی، عشق، مرگ و زندگیشان در کوچه، خیابان، خانه، مدرسه و اداره، در شهر، کشور و جهان، نگاه و احساس و ادراک فروغ را به خود خوانده‌است. پس زندگی را بنا بر موقعیت انسان‌ها تعبیر و تفسیر می‌کند:

«زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد

زندگی شاید ریسمانی است

که مردی با آن

خود را از شاخه می‌آویزد.

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی‌گردد» (همان: 217).

فروغ که در نقد جامعه و آسیب‌های اجتماعی پیش از همه از خانواده‌اش می‌سراید، در جایی می‌نویسد که پدرش می‌توانست با مهربانی فرزندانش را راهنمایی کند، اما در عوض با خشونت خود آن‌ها را از خودش می‌ترساند:

«چه بسا اوقات که روح من در اثر ارتکاب خطایی از پشیمانی و ندامت می‌لرزید و دلم می‌خواست که پیش شما بیایم و بگویم که چه کرده‌ام و از شما بخواهم که مرا نصیحت کنید و مثل همیشه ترسیده‌ام و حس کرده‌ام که با شما بیگانه هستم» (دفتر هنر، 1373: 74).

رضا براهنی می‌گوید:

«فروغ فرخزاد نخستین زنی است که علیه رأس خانواده قیام کرده‌است و این قیام را در زندگی شخصی و زندگی شعری به عنوان مسئلة اصلی زندگی و هنر یک زن شاعر متجلی نموده‌است. این قیام علیه رأس خانواده، قیام علیه تاریخ مذکر ایران است که همه چیز آن بر محور تسلط مرد شکل می‌گیرد» (براهنی، 1371: 1062).

فروغ ترانه‌های پرشور زنانه‌اش را همچون فریادی اعتراض‌آمیز بر سَرِ جامعه سر داد. او در شعر «دیدار در شب»، از مجموعة تولدی دیگر، از زمانی سرود که مرد باید بر جنازة بی‌جان نظام مردسالارانة خویش بگرید:

«آیا زمان آن نرسیده‌است

که این دریچه باز شود؛ بازِ بازِ باز؟!

که آسمان ببارد

و مرد بر جنازة مردة خویش زاری‌کنان

نماز گزارد؟» (فرخزاد، 1364: 192).

به اعتقاد فرخزاد، قوانین نامعقول، ناعادلانه و نیز حاکمیت باورهای عوامانه و واپس‌گرا، زمینة محرومیت هرچه بیشتر زنان را در فضای جامعه فراهم کرده، راه را برای مشارکت آن‌ها در فعالیت‌های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی تا حدود زیادی مسدود نموده‌است (ر.ک؛ رخشنده‌نیا و نعمتی قزوینی، 1393: 51). اما در این میان، خود زنان نیز از حرکت بازایستاده‌اند و به ‌نوعی تسلیم جبر شرایط شده‌اند. فروغ از زنان می‌پرسد که: آیا هنوز می‌خواهند هنجارهای جامعه از سوی مردان تعریف شود؟ به نظر او، عصیان بر این دیوار و رهایی از این اسارت، حتمی است:

«بیش از این‌ها، آه! آری.

بیش از این‌ها می‌توان خاموش ماند...

می‌توان بر جای باقی ماند

در کنار پرده، اما کور، اما کر...

می‌توان فریاد زد

با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه

"دوست می‌دارم"» (فرخزاد، 1364: 164).

به باور فرخزاد، عموم قوانین و قواعد عرفی جامعه به ضرر زنان است. او در مقام روشنفکر جامعه، حاضر نیست به زندگی عادی و مظلومانة زن ایرانی تن دهد و در برابر قوانین مردسالارانة جامعه به مبارزه می‌ایستد و به‌تدریج این موضوع به یکی از زمینه‌های اصلی شعر او مبدل می‌شود. در واقع، سرکشی در برابر قوانین تحمیلی اجتماع از خصوصیات بارز شعر فروغ است. از این روست که «نه گفتن» و تسلیم محض نبودن یکی از خواسته‌های فردی و اجتماعی فروغ است که به‌رغم فضایی که در آن زندگی می‌کند، از به زبان آوردنش هراسی ندارد:

«من دلم می‌خواهد

که به طغیانی تسلیم شوم!

من دلم می‌خواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم می‌خواهد

که بگویم: نه! نه! نه! نه!» (همان: 173).

«روح من، وجود من و اعمال من در چهاردیواری قوانین سُست و بی‌معنی اجتماعی محبوس مانده و من پیوسته فکر می‌کنم که هر طور شده، باید یک قدم از سطح عادیات بالاتر بگذارم، من این زندگی خسته‌کننده و پُر از قید و بند را دوست ندارم» (شاپور و صلاحی، 1395: 18).

فروغ در اشعارش به‌نوعی به معرفی زنان، علایق و تمایلات آنان می‌پردازد و ابعاد و تصاویر متنوعی از آن‌ها ارائه می‌دهد. زنانی که در شعر او نمود می‌یابند، از گروه‌های متفاوت جامعه هستند. او که خود زخم‌خوردة جنسیت زنانه است، هم‌نوعان خود را مهم‌ترین موضوع شعر انتقادی‌ خویش قرار می‌دهد و در وهلة نخست، زنان خانواده‌اش را خطاب قرار می‌دهد:

«و خواهرم که دوست گل‌ها بود

و حرف‌های سادة قلبش را

وقتی که مادر او را می‌زد

به جمع مهربان و ساکت آن‌ها می‌برد

و گاه‌گاه خانوادة ماهی‌ها را

به آفتاب و شیرینی مهمان می‌کرد.

او خانه‌اش در آن سوی شهر است.

او در میان خانة مصنوعی‌اَش

با ماهیان مصنوعی‌اَش

و در پناه عشق همسر مصنوعی‌اَش

و زیر شاخه‌های درختان سیب مصنوعی

آوازهای مصنوعی می‌خواند

و بچه‌های طبیعی می‌سازد.

او هر وقت که به دیدن ما می‌آید، آبستن است» (فرخزاد، 1384: 289).

«مادر تمام زندگیش

سجاده‌ای است گسترده

در آستان وحشت دوزخ

مادر همیشه در تهِ هر چیزی

دنبال جای پای معصیتی می‌گردد

و فکر می‌کند که باغچه را کفر یک گیاه

آلوده کرده‌است

مادر تمام روز دعا می‌خواند

مادر گناهکار طبیعی است

و فوت می‌کند به تمام گل‌ها

و فوت می‌کند به تمام ماهی‌ها

و فوت می‌کند به خودش

مادر در انتظار ظهور است

و بخششی که نازل خواهد شد» (همان: 288).

فروغ در جایگاه روشنفکری اجتماعی و پیشرو، خود را نمایندة زنان جامعه می‌داند و متعهدانه در برابر برخی سنّت‌های نادرست و دست‌وپاگیر جامعه می‌ایستد:

«آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌ها با مردان است. من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت بر اثر بی‌عدالتی متحمل می‌شوند، کاملاً واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌ها به‌کار می‌برم» (عطاش و پی‌سپار، 1392: 88).

در واقع، او شرایط زندگی مظلومانه و ناآگاهانة زنان ایرانی را نمی‌پذیرد و رکود فکری آنان را به دلیل پرورش در زمینه‌های اجتماعی و فرهنگی سنّتی و آلوده به خرافات تبرئه نمی‌کند. او زنان هم‌دورة خویش را بی‌خبر از وقایع جامعه می‌داند که به نوعی، لحظات ارزشمند زندگی خود را صرف مسائل بی‌ارزش و خودآرایی افراطی می‌کنند. به باور او، آن‌ها زندگی زناشویی را تنها عرصة مهیا برای ابراز وجود خویش می‌پندارند:

«پرنده گفت: چه بویی، چه آفتابی، آه

بهار آمده‌است

و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت

پرنده کوچک بود.

پرنده فکر نمی‌کرد.

پرنده روزنامه نمی‌خواند.

پرنده قرض نداشت.

پرنده آدم‌ها را نمی‌شناخت.

پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ‌های خطر

در ارتفاع بی‌خبری می‌پرید

و لحظه‌های آبی را

دیوانه‌وار تجربه می‌کرد.

پرنده، آه، فقط یک پرنده بود» (فرخزاد، 1383: 311).

فروغ که خود مشتاقانه در مجامع اجتماعی فعالیت می‌کرد، بر این باور است که زنان باید در جامعه منشاء اثر باشند. او در یکی از نامه‌هایش به پرویز شاپور چنین می‌نویسد: «وقتی می‌بینم می‌توانم منشاء اثر باشم و وجود عاطل و باطلی ندارم، وقتی حس می‌کنم که در زندگی به چیزی دلبستگی و علاقة شدید دارم، آن وقت از زندگی کردن راضی هستم» (شاپور و صلاحی، 1395: 15).

یکی دیگر از دغدغه‌های شاعر، نبودِ عدالت و اجرا نشدن عادلانة قانون درباره زن و مرد است، به طوری که در برابر مردان از نرمش و تسامح بیشتری نسبت به زنان برخوردار باشد و در پاره‌ای موارد، حتی کمترین مجازات را نیز متوجه آنان نمی‌کند: آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیت‌های علمی و هنری اجتماعی بانوان است. آرزوی من این است که مردان ایرانی از خودپرستی دست بکشند و به زن‌ها اجازه بدهند که استعداد و ذوق خودشان را ظاهر سازند» (نامة فروغ فرخزاد، برگرفته از سایت: takbook.com).

فرخزاد در مقابل فشارهای اجتماعی و درد و رنج‌هایی که از جانب تفکر غالب بر جامعه، او و هم‌جنسانش را آزار می‌دهد، در خاطراتش می‌نویسد: «من می‌خواستم یک زن، یعنی یک بشر باشم. من می‌خواستم بگویم من حقّ نَفَس کشیدن و حرف زدن دارم و دیگران می‌خواستند فریادهای مرا در لبانم و نَفَسم را در سینه‌ام خفه و خاموش کنند» (فرخزاد، 1336: 312).

فروغ خود پیش از همه در مسیر مبارزه با آنچه در زنان سرزمینش به نقد می‌کشد، پیش‌قدم می‌شود. او از معدود زنان شاعری است که شخصیت زنانه‌اش را به شعر پیوند زده‌است و آن را از زیر سایة ذهنیت مردانه رهایی می‌بخشد. در واقع، شعر فارسی تا پیش از فروغ، کمتر توانسته از عواطف واقعی و اصیل زنانه سخنی بگوید. اشعار او به‌ نوعی نخستین تلاش برای زدودن آثار مردسالاری از چهرة شعر فارسی و جامعه است.

شعر اجتماعی فرخزاد تنها متوجه زنان و نظام مردسالاری نیست، بلکه همة قشرهای جامعه را به نقد می‌کشد که نسبت به مسائل اجتماعی و آنچه در پیرامونشان می‌گذرد، بی‌تفاوت شده‌اند. او بیشتر مردم را ناامید و مأیوس در چرخة باطلی از زندگی روزمره می‌بیند و این روند را سدّی در برابر پیشرفت جامعه می‌پندارد:

«بیش از این‌ها، آه، آری،

بیش از این‌ها می‌توان خاموش ماند

می‌توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار...

می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود

با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید

می‌توان در جعبه‌ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سال‌ها در لابه‌لای تور و پولک خفت

می‌توان با هر فشار هرزه‌دستی

بی‌سبب فریاد کرد و گفت

آه، من بسیار خوشبختم» (فرخزاد، 1364: 167).

بخشی از اشعار فروغ فرخزاد، طبقة متوسط جامعه را هدف قرار می‌دهد. او هرچند که مردم ساده و زحمتکش را دوست دارد، اما به آن‌هایی که بی‌اختیار و بی‌هدف از این سو به آن سو می‌روند و تنها تا چند قدم پیش پایشان را نمی‌بینند، انتقاد می‌کند؛«مردمی که در صف اتوبوس منتظرند تا به محل کار خود بروند و درآمد خود را صرف خرید میوه‌های فاسد هرزگی و فحشا کنند؛ مردمی که خوش‌برخورد، خوش‌پوش وخوش‌خوراکند، اما فقط همین و دیگر هیچ» (جلالی، 1375: 65).

همچنین، او در نامه‌ای به ابراهیم گلستان می‌نویسد: «من تهران خودمان را دوست دارم و آن مفلوک بدبخت، بدجنس فاسد را دوست دارم» (www.khabgard.com). فروغ در طبقة متوسط به دنیا آمده‌است و همة دوستان و آشنایان او از همین طبقه بوده‌اند. بنابراین، این طبقه را به‌خوبی می‌شناسد و با روحیات آن‌ها آشناست؛ طبقه‌ای که از نظر او، فکری جز خوردن، پوشیدن و... ندارند:

«جنازه‌های خوشبخت؛

جنازه‌های ساکت متفکر؛

جنازه‌های خوش‌برخورد خوش‌پوش خوش‌خوراک

در ایستگاه‌های وقت‌های معیّن

و در زمینة مشکوک نورهای موقت

در شهوت خرید میوه‌های فاسد بیهودگی» (فرخزاد، 1364: 253).

اگرچه فروغ با زبان و رویکرد خود پاکی و طهارت دین را می‌ستاید، اما از دین ظاهری و کلیشه‌ای جامعة زمان خود که تنها بار گرانی بر دوش افراد است، انتقاد می‌نماید. او معتقد است مفهوم واقعی دین از میان رفته‌است و تنها برخی از مراسم ظاهری و مناسک تکراری بی‌ثمر از آن برجای مانده‌است.

«می‌توان یک عمر زانو زد با سری افکنده در پای ضریحی سرد

می‌توان در گور مجهولی خدا را دید.

می‌توان با سکه‌ای ناچیز ایمان یافت.

می‌توان در حجره‌های مسجدی پوسید.

چون زیارت‌نامه‌خوانی پیر» (فرخزاد، 1364: 166).

فروغ در نامه‌ای که به مجلة فردوسی نوشته، به‌صراحت بیزاری‌ خود را از زاهدان ظاهرنما نشان می‌دهد: «من از آن مردم زاهدنمایی که همه کار می‌کنن و باز هم دم از تهذیب اخلاق می‌زنند، بیزارم» (www.khabgard.com).

فرخزاد بر این باور است که در جامعة آن زمان، مذهب به مراسم و مناسک دینی منحصر شده، مردم نه از روی آگاهی، بلکه از روی عادت به آن مبادرت می‌ورزند. فروغ در شعر «علی کوچیکه» اشاره می‌کند که مردم همان گونه که ماشین دودی را می‌بینند، به زیارت شاه عبدالعظیم هم می‌روند:

«می‌تونی بری شاه‌عبدالعظیم

ماشین‌دودی سوار بشی

قد بکشی

خال بکوبی

جاهل پامنار بشی.

حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه

الاکلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه» (فرخزاد، 1383: 305).

تند و تیزترین انتقادهای فروغ متوجه روشنفکران است. منظور او از روشنفکران کسانی هستند که خود را منتقد و نویسندة بین‌المللی و نظریه‌پرداز می‌دانند. آن‌ها در شعر فروغ کسانی هستند که به جای ارائة راه‌ حل‌های واقعی برای رسیدن به خواسته‌های مادّی خود کار می‌کنند و مردم را فقط به سکون و سکوت تشویق می‌کنند و فروغ آن‌ها را آدم‌های بی‌سواد می‌داند:

«برگزیدگان فکری ملت

وقتی که در کلاس اکابر حضور می‌یافتند

هر یک به روی سینة ششصدوهفتادوهشت کباب‌پز برقی

و بر دو دست ششصدوهفتادوهشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می‌دانند

که ناتوانی از خواص تهی‌کیسه بودن است نه نادانی» (فرخزاد، 1383: 313).

«مرداب‌های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی‌تحرک روشنفکران را به ژرفای خویش کشیدند

و موش‌های موذی اوراق زرنگار کتب را

در گنجه‌های کهنه جویدند» (همان، 1364: 181).

فروغ نسبت به اعیان و اشراف هم نظر خوبی نداشت و در اشعار بسیاری به اختلاف طبقاتی فاحش در نظام اجتماعی جامعه انتقاد می‌کرد و بر این باور بود که روزی این شکاف اقتصادی ـ اجتماعی در میان افراد جامعه از میان خواهد رفت:

«کسی از آسمان توپ‌خانه در شب آتش‌بازی می‌آید

و سفره را می‌اندازد و نان را قسمت می‌کند

و پپسی را قسمت می‌کند

و باغ ملّی را قسمت می‌کند

و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند و...» (همان، 1383: 361).

انتقاد دیگر به حکومت شاهنشاهی در ایران است که در سفرنامة اروپای خود به‌اختصار اشاره‌ای ضمنی به آن دارد و می‌گوید من به حقارت خودمان و خضوع و خشوع‌های مصنوعی خودمان پی ‌بردم (احترام‌های صُوری). در ایران نمی‌توان آن ‌طورکه واقعاً هست، رفتار کرد.فروغ یک روشنفکر رادیکال است و انتقادهای ریشه‌ای به نظام اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه وارد می‌کند. او در شعر «کسی که مثل هیچ‌ کس نیست» چنین می‌سراید:

«ومی‌تواند حتی هزار را

بی‌آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد» (همان: 293).

فرخزاد علاوه بر آسیب‌شناسی قشرهای مختلف برخی از پدیده‌های اجتماعی جامعة آن زمان را نیز نقد می‌کند. او در بحث از تقابل سنّت و مدرنیته، نگران ابتذال و نابودی طبیعت در برابر هجوم تمدن صنعتی و در نتیجه، بیگانگی انسان امروز است. به باور او، در عصری که تمدن و تکنولوژی بی‌مهابا و با سرعت شایستة توجهی پیشرفت می‌کند، دانشمندان و مدعیان صلح، پیغمبرانی هستند که رسالت آنان ویرانی جهان و تباهی انسان‌هاست:

«پیغمبران، رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آورده‌اند» (همان: 284).

«آن روزها رفتند؛

آن روزهای خوب؛

آن روزهای سالم سرشار؛

آن آسمان‌های پُر از پولک؛

آن شاخساران پُر از گیلاس؛

آن خانه‌های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک‌ها به یکدیگر؛

آن بام‌های بادبادک‌های بازیگوش؛

آن کوچه‌های گیج از عطر اقاقی‌ها» (همان: 157).

همچنین، شاعر راه گریز از زوال انسان را در جامعة صنعتی، بازگشت به طبیعت و آشتی دوباره با آن می‌داند (ر.ک؛ صادقی شهپر و کریمی، 1391: 90).

«من از سلالة درختانم

تنفس هوای مانده ملولم می‌کند

پرنده‌ای که مرده بود، به من پند داد که

پرواز را به‌ خاطر بسپارم

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

به اصل روشن خورشید

و ریختن به شعور نور

طبیعی است

که آسیاب‌های بادی می‌پوسند.

چرا توقف کنم؟...

مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده‌است.

تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟!» (فرخزاد، 1384: 298ـ300).

فروغ به باورهای عامیانه و زمینه‌های خرافی، چه در ایران و چه در سطح جهانی انتقاد می‌کند. او در خاطرات خود از اروپا می‌نویسد:

«مذهب با مبتذل‌ترین فرم در میان مردم ایتالیا حکومت می‌کند. در ایران، رفتن خاله‌خامباجی‌ها را پیش دعانویس و نذر و نیاز برای بیماری‌های صعب‌العلاج مسخره می‌کردیم، ولی در اینجا من به جوانانی برخوردم که داروی همة دردهایشان را در شب‌کلاهی که پاپ یک‌ بار بر سر گذاشته و متبرک شده بود، جستجو می‌کردند، با این تفاوت که آن‌ها دانشجویان دانشگاه رُم بودند و در ایران افرادی کم‌سواد و ناآگاه!» (www.takbook.com).

فارغ از انتقادهای اجتماعی شعر، فرخزاد از منظر ادبیات نیز نگاهی ساختارشکن دارد. شاعر از به‌کارگیری واژه‌های شعر سنّتی در شعر معاصر انتقاد می‌کند؛ از کلمه‌هایی که مفهوم اصلی خود را از دست داده‌اند و برای انسان عصر حاضر نامأنوس‌ هستند. به نظر فرخزاد، در دنیای امروز، نوع حیات اجتماعی و شیوة زندگی افراد تغییر کرده‌است و مسائل تازه‌ای مطرح شده‌است و به تبع آن، شعر نیز باید رنگ و بوی دیگری به خود بگیرد. باید از کلمات تازه استفاده کرد. فروغ در مقاله‌ای که در سال 1339 منتشر کرده‌است، می‌گوید محتوای شعر امروز که مهم‌ترین و اصلی‌ترین جنبة آن است، از یک عمق هوشیارانه تهی است. شاعر با کلمات و تصاویر بازی کودکانه‌ای را آغاز کرده‌است. او حرفی برای گفتن ندارد و حاصل کارش حامل پیامی نیست. درد بزرگ شعر امروز ما فقدان صمیمیت و حقیقت و هر گونه اندیشه و آرزوی زیباست و به عبارتی، بینش و ادراکات زمان خود را ندارد. مخلوق او به زن زیبای مرده‌ای می‌ماند که اگر پلک‌هایش را از هم بگشاید، در تهِ مردمک‌هایش جوشش و درخشش حیات، جای خود را به خلأ و سکون بی‌انتهایی سپرده‌است و نگاهش بیان‌کنندة هیچ ‌گونه اندیشه‌ای نیست. شعر امروز از دریچة تنگ و محقری که بر آن عنکبوت‌های خودخواهی و بعضاً بی‌سوادی و کوته‌فکری تار بسته‌اند، دنیای بیرون را می‌نگرد و شعر امروز از هر گونه فریادی تهی است. ملاحظه‌کاری، رعایت بعضی قواعد و رسوم، ترس، شرم و شهرت‌طلبی دیوارهایی هستند که به گرد شاعر امروز کشیده شده‌اند و شاعر اندیشة طغیان و شورش علیه عوامل فساد و انحطاط جامعه را بر سر ندارد؛ زیرا برای او تنها داشتن عنوان شاعری کافی است:

«من فکر می‌کنم کار هنری یک جور بیان کردن و ساختن مجدد زندگی است و زندگی هم چیزی است که یک ماهیت متغیر دارد. جریانی است که مرتب در حال شکل عوض کردن و رشد و توسعه است. در نتیجه، این بیان که همان هنر می‌شود، در هر دوره روحیة خودش را دارد و اگر غیر از این باشد، اصلاً درست نیست، هنر نیست، یک جور تقلب است!» (http://shereno.com).

از آنجا ‌که شاعر طرز تفکری خاص دارد، کلمات خاص خود را نیز برای گفتن این افکار ابداع می‌کند، به طوری که در شعر شاعران دیگر دیده نمی‌شود؛ کلماتی مانند: جارو کردن، شستن ظرف و رخت، آشپزخانه و چرخ خیاطی که در زندگی روزمره از آن‌ها استفاده می‌شود. همچنین، فروغ از کسی الگوبرداری نمی‌کند. او شاید نخستین شاعری است که احساسات عاشقانة یک زن را با زبان شعر به تصویر می‌کشد. فروغ برای اولین بار دربارة یک معشوق مرد صحبت می‌کند، با همة ویژگی‌های مردانه که در شعر شاعران قبلی دیده نمی‌شود. معشوق در شعر فروغ، یک مرد است، برعکس شاعران سنّتی که معشوق در شعرشان یک مفهوم کلی بود و نیز در شعر شاعران قبل از او، عشق و احساسات عاشقانه بیشتر حالت مردانه دارد. حتی شاعران زن قبل از فروغ، آن‌هایی که از عشق سخن گفته‌اند، مانند «رابعه» از دید مردان به عشق نگاه کرده‌اند. صحبت از خط و خال معشوق و زلف پریشان او می‌شود، در حالی‌که وقتی یک زن مثل فروغ از عشق صحبت می‌کند، دیگر از ظاهر و زیبایی معشوق کمتر سخن به میان می‌آید و بیشتر از احساسات و عواطف و از پاکی و ناپاکی آن حرف می‌زند. فروغ عشق را در شعرش آن گونه تعبیر می‌کند که از تجربیات عاشقانة خود او برخاسته‌است و دائم از ذهن و احساسات خویش در شعر بهره می‌برد. وی زبان خاص و تثبیت شدة شعر سنتی را قبول نداشت و در شعر «تنها صداست که می‌ماند»، می‌گوید که همه چیز در حال تغییر است. پس ما چرا توقف کنیم؟!

1ـ4. پویایی‌شناسی

در بحث پویایی‌شناسی، فرخزاد جامعة سالم مورد نظر خود را ترسیم می‌کند که در آن، انسان‌ها عاشق هستند و عشق نوعی خودآگاهی است که منجر به حرکت می‌شود؛ عشقی که از وحدت عین و ذهن آدمی به ‌وجود می‌آید. فروغ برخلاف شاعران قبلی که فقط جنبة ذهنی عشق را مقدس می‌دانستند، جنبة عینی و جسمی آن را مکمل یکدیگر می‌پندارد و در جایی عشق را یک احساس مادرانه می‌داند. از آن رو که می‌آفریند و زایش دارد و این همان حرکت رو به جلوی عشق است، چون عشق، خود و طرف مقابلش را یکی می‌بیند. البته معشوقی که به آگاهی رسیده باشد و این پیوستن در عشق به هستی‌شناسی فروغ برمی‌گردد:

«عشق چون در سینه‌ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم» (فرخزاد، 1384: 192).

همچنین، در جای دیگر، او هنگامی ‌که همة درها را به روی خویش بسته می‌بیند، برای رهایی و رسیدن به آزادی راه برون‌رفتی جز عشق‌ورزی و دوست داشتن نمی‌بیند:

«وقتی که اعتماد من از ریسمان سُست عدالت آویزان بود...

دریافتم که باید، باید، باید

دیوانه‌وار دوست بدارم» (همان: 283ـ284).

فروغ نسبت به فقدان آگاهی میان انسان‌های دورانی که در آن زندگی می‌کند، دردمند است و ابتدا به فقدان آگاهی در خویش پی می‌برد و با جسارت از خود انتقاد می‌کند و این زندگی را در شأن انسان نمی‌داند. فروغ فرزند جامعه‌ای است که آگاهی در آن وجود ندارد و نیمی از جامعه به دلیل زن بودنشان با ستم و محرومیت روبه‌رو هستند. در چنین شرایطی، او شاید نمی‌دانست که جهان را چگونه باید تغییر دهد، اما نحوة دگرگون کردن فردی خود را به‌خوبی می‌دانست و در زندگی خصوصی خود، راه مبارزه و مقابله با این شرایط را در پیش می‌گیرد. نمونة آن را می‌توان در شعر «علی کوچیکه» مشاهده کرد که در آن از رفتن یک ماهی کوچک به دریا صحبت می‌کند و این دریا همان زندگی ایده‌آل است که برای رسیدن به آن باید سختی کشید. فروغ سرنوشت محتومی را که مردم به آن اعتقاد داشتند، عذاب‌آور می‌داند. زندگی که اغلب از طرف مردم مقدر شده و جبری است. فروغ از این مسئله به خشم می‌آید، افسوس می‌خورد، عاصی می‌شود و سرانجام، آن را نمی‌پذیرد و می‌گوید: باید نقبی زد به سوی نور.

سادگی، ویژگی دیگری است که فروغ برای ساختن جامعه‌ای خوب و سالم به آن پناه می‌برد. او با همة تفاسیری که از جامعة ناهنجار زمانش دارد، هنوز امیدوار به اصلاح است:

«خورشید مرده بود

و هیچ‌ کس نمی‌دانست

که نام آن کبوتر غمگین

که از قلب‌ها گریخته، ایمان است» (همان: 216).

با آنکه فروغ در آسیب‌شناسی جامعة زمانة خود انتقادات فراوانی به نظام مردسالاری اجتماع دارد و نابرابری‌های میان زن و مرد را به چالش می‌کشد، اما هرگز مردان را به مبارزه نمی‌طلبد و انگارة نظری او از جامعة آرمانی، بی‌حضور مردان ممکن نیست، بلکه در آن، میان مرد و زن، دوستی و مهر حکم‌فرماست:

«و از آن شاخة بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می‌ترسند

اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم...

سخن از دستان عاشق ماست

که پُلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شب‌ها ساخته‌اند» (همان: 234).

هرچند فروغ زمانة خویش (دورة پهلوی) را همچون فصل زمستانی سرد و مسکوت می‌دید، اما از دانه‌های زندانی در زیر برف که بهار سال بعد را با خود به همراه می‌آورند، سخن می‌گوید. او از پایان یک دورة سخت و آغاز یک دورة جدید می‌سراید:

«به مادرم گفتم: دیگر تمام شد

گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی، اتفاق می‌افتد.

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.

سلام ای غرابت تنهایی!

اتاق را به تو تسلیم می‌کنیم؛

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه‌های تازة تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوّری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه‌های باغ‌های تخیل

به داس‌های واژگون شدة بیکار

و دانه‌های زندانی

نگاه کن که چه برفی می‌بارد...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود

آن دو دست جوان

که زیر بارش یک‌ریز برف مدفون شد

و سال دیگر، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره هم‌خوابه می‌شود

و در تنش فوران می‌کنند

فواره‌های سبز ساقه‌های سبک‌بار

شکوفه خواهد داد

ای یار! ای یگانه‌ترین یار!

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» (همان: 276ـ277).

در اشعار فرخزاد، اعتقاد به یک منجی یا مصلح اجتماعی به‌وضوح دیده می‌شود. او از پریدن چشم می‌گوید که در فرهنگ عامیانه به معنی انتظار است:

«من خواب دیدم که

کسی می‌آید

من خواب یک ستارة قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی می‌پرد...

من خواب دیدم که

کسی می‌آید

کسی که در دلش با ماست

در نَفْسش با ماست؛

در صدایش با ماست» (همان: 292ـ295).

«و می‌تواند کاری کند که لامپ الله

که سبز بود؛ مثل صبح سحر سبز بود

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ، چقدر روشنی خوب است» (همان: 293ـ294).

اما فروغ پیش‌قراول ظهور این منجی را بیداری و آگاهی افراد می‌پندارد. در اینجا، نجات‌دهنده، خودِ آگاه فرد است و بعد در جایی دیگر می‌گوید که نجات‌دهنده در گور خفته است. این را برای کسانی گفته که بیرون از خودشان به دنبال نجات‌دهنده‌ای می‌گردند که بیاید و مشکلات‌ آنان را حل کند. او معتقد است آدمی که منفعل باشد، نجات پیدا نمی‌کند. از این رو، خود دست به کار می‌شود: «از آینه بپرس نام نجات‌دهنده‌ات را...» (همان: 284).

فروغ به گونه‌ای دیگر از منجی و آرمانشهر مطلوب خویش سخن می‌گوید که طنز این کلام متوجه ابتذال فرهنگ منفعل جامعه نیز هست. با همة این تفاسیر، فروغ همچنان برای بهبود اوضاع نابسامان جامعه، رؤیاهایی در سر دارد و با یأس و ناامیدی در مبارزه است:

«آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی!

ای آخرین صدای صداها» (همان: 219).

به هر حال، او عادات و ذهنیات حاکم بر زندگی، جامعه، اندیشه و عواطف انسانی را در مسیر دگرگونی قرار داده‌است. عادت‌ستیزی، وجه ذاتی شعر و جهان‌بینی فروغ است. شعر او حرکتی متفاوت برای متحول کردن ساختارهای اجتماعی نیز هست که قصد دارد روابط و مناسبات پذیرفتة جامعة خود را تغییر دهد. او هم در کلام شعری و هم در حیطة اندیشه و احساس در مسیر آشنایی‌زدایی و دگرگون کردن عادات حرکت می‌کند:

«سخنی باید گفت...

من به یک ماه می‌اندیشم.

من به حرفی در شعر

من به یک چشمه می‌اندیشم

من به وهمی در خاک...

قهرمانی‌ها؟ آه، اسب‌ها پیرند.

عشق؟

تنهاست و از پنجره‌ای کوتاه

به بیابان‌های بی‌مجنون می‌نگرد...

آرزوها؟

خود را می‌بازند...

من به آوار می‌اندیشم

و به تاراج وزش‌های سیاه

و به نوری مشکوک...

سخنی باید گفت

من دلم می‌خواهد

که به طغیانی تسلیم شوم

من دلم می‌خواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم می‌خواهد

که بگویم: نه! نه! نه! نه!» (همان: 206ـ210).

نتیجه‌گیری

در خوانش عمیق اشعار فروغ فرخزاد می‌توان شاهد یک دستگاه فکری نظام‌مند و روش‌محور بود. پیش از همه در رویکرد هستی‌شناسی، نشانه‌هایی از خداباوری و حرکت تکاملی انسان به سوی ذات احدیت دیده می‌شود. همچنین، او در مواجهه با عناصر جهان هستی از روشی طبیعت‌گرایانه و تفسیری بهره برده‌است. از منظر مخاطب هوشمند، شاعر مجهز به نوعی بینش جامعه‌شناختی است. وی توانسته در قالب جستار ایستایی‌شناسی با بسیاری از اشعارش، از جمله «عروسک کوکی»، «ای مرز پرگهر»، «پنجره»، «آیه‌های زمینی» و «دلم برای باغچه می‌سوزد»، شرایط موجود زمانة خویش و قشرهای مختلف جامعه را به بوتة نقد بکشد. البته فروغ به توصیف و تحلیل مسائل اجتماعی اکتفا نکرده‌است و به طور ضمنی در اشعارش به جستار پویایی‌شناسی بینش جامعه‌شناسانه نیز وارد شده‌است. او به دنبال راهکاری برای برون‌رفت از شرایط موجود به ترسیم جامعة آرمانی خویش می‌پردازد. شاعر به تقدم اصلاح فرد بر اصلاح جامعه معتقد است. هرچند وی به ظهور «منجی» باور دارد، اما در اشعارش به‌وضوح بیان می‌کند که انسان تنها زمانی می‌تواند شرایط نامطلوب خویش را تغییر دهد که نسبت به آن خودآگاهی یابد. در غیر این صورت، هیچ عامل بیرونی حتی «منجی» نمی‌تواند در راه بهبود جامعة کاری از پیش ببرد. این مهم را می‌توان در برخی از اشعار فروغ، از جمله «کسی که مثل هیچ کس نیست» و «پنجره» به‌خوبی مشاهده کرد. در پایان می‌توان گفت که نه تنها در شعر فروغ فرخزاد، بلکه در بسیاری از آثار شاعران معاصر، از جمله مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، سیمین بهبهانی و... بینش اجتماعی از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است و همین امر شعر معاصر را به مرجع مناسبی برای شناخت جامعه بدل کرده‌است. از این رو، بررسی و تحلیل جامعه‌شناختی این اشعار از سوی جامعه‌شناسان می‌تواند بیش از پیش کانون توجه باشد. چه بسا از این طریق برخی از نقاط مبهم و مغفول ماندة تاریخ اجتماعی و نوع کنش جمعی افراد جامعه نمایان گردد.

ابوالحسن تنهایی، حسین. (1392). جامعه‌شناسی نظری. تهران: بهمن برنا.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ . (1393). نگاهی جامعه‏‌شناختی بر اشعار فروغ فرخزاد؛ گفتگو با حسین ابوالحسن تنهایی. تهران: بهمن برنا.
اسداللهی، خدابخش. (1388). «"رهایی از خویشتن" در شعر فروغ فرخزاد». پژوهشنامة ادب غنایی. س7. ش13. صص 5ـ22.
براهنی، رضا. (1371). طلا در مس.ج2. چ1. تهران: انتشارات زریاب.
پوینده، محمدجعفر. (1390). درآمدی بر جامعه‌شناسی ادبیات (مجموعه مقالات؛ گزیده و ترجمه). تهران: انتشارات نقش جهان‌مهر.
ترابی، علی‌اکبر. (1376). جامعه‌شناسی ادبیات فارسی (جامعه‌شناسی در ادبیات). تهران: فروغ آزادی.
جلالی، بهروز. (1375). فروغ فرخزاد، جاودانه زیستن در اوج ماندن. تهران: انتشارات مروارید.
رخشنده‌نیا، سیده اکرم و معصومه نعمتی قزوینی. (1393). «تحلیل مقایسه‌ای اشعار نازک‌الملائکه و فروغ فرخزاد از منظر نقد اجتماعی». پژوهشنامة زنان. س5. ش1. صص 41ـ58.
سی رایت میلز، چارلز. (1391). بینش جامعه‌شناختی: نقدی بر جامعه‌شناسی آمریکایی. ترجمة عبدالمعبود انصاری. تهران: شرکت سهامی انتشار.
شاپور، کامیار و عمران صلاحی. (1395). اولین تپش‌های عاشقانة قلبم. تهران: انتشارات مروارید.
صادقی شهپر، رضا و ندا کریمی. (1391). «نمودهای طبیعت‌گرایی در شعر فروغ فرخزاد». مجلة فصلنامه تخصصی زبان و ادبیات فارسی. ش 13. صص 71ـ94.
کوشش، رحیم و زهرا نوری. (1391). «انزواطلبی در شعر و زندگی فروغ فرخزاد». بهارستان سخن (ادبیات فارسی) دهخدا. د 8. ش19. صص 71ـ94.
عطاش، عبدالرضا و الهه پی‌سپار. (1392). «سیمای زن در شعر نزار قبانی و فروغ فرخزاد». نشریة مطالعات ادبیات تطبیقی. س 7. ش 27. صص 83ـ105.
لوونتال، لئو. (1390). رویکرد انتقادی در جامعه‌شناسی ادبیات. ترجمة محمدرضا شادرو. تهران: نشر نی.
فرامزی، نرجس خاتون. (1393). همدلی یا امپاتی در اشعار فروغ فرخزاد. رشت: نشر کدیور.
فرخزاد، فروغ. (1380). دیوان. تهران: جاجرمی.
ـــــــــــــــــ . (1373). دفتر هنر (ویژة هنر و ادبیات) ویژة فروغ فرخزاد. س1. ش2. صص 66ـ148.
ـــــــــــــــــ . (1364). گزیدة اشعار. تهران: مروارید.
ـــــــــــــــــ . (1336). «خاطرات سفر اروپا (در دیاری دیگر)». مجلة فردوسی. د8 . ش19. صص 312ـ320.
قراگوزلو، محمد. (1385). «پیوند ادب و سیاست: درآمدی بر تبارشناسی شعر سیاسی و اجتماعی(2)». مجلة اطلاعات سیاسی‌ـ اقتصادی. ش 233 و 234. صص 114ـ133.
گلدمن، لوسین.(1371). جامعه‌شناسی ادبیات (دفاع از جامعه‌شناسی رمان). ترجمة محمدجعفر پوینده. تهران: نشر هوش و ابتکار.
مختاری، محمد. (1392). انسان در شعر معاصر. تهران: انتشارات توس.
مدرسی، فاطمه و زهرا نوری. (1395). «نگاه جامعه‌شناختی به اشعار فروغ فرخزاد».  زن و فرهنگ. س8. ش28. صص 37ـ57.
نوروزی، علی. (1389). بررسی بازنمایی مفهوم دموکراسی در رمان فارسی معاصر در سال‌های 1340 تا 1357. تهران: دانشگاه پیام نور.
Mills, Charles Wright. )1959(. The Sociological Imagination. New York: Oxford.
Brown, Richard Harvey. )1977(. A Poetic for Sociology. Cambridge: Cambridge University Press.
www.takbook.com
http://shenasname.com