بازنمایی انگارة مرگ‌اندیشی در نسبت با امید و ناامیدی در ملکوت

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسندگان

1 دانشیار، گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه علامه طباطبائی، تهران، ایران

2 دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه علامه طباطبائی، تهران، ایران

چکیده

مرگ به‌عنوان مقوله‌ای رازناک موجد بسیاری از تأملات فلسفی، انگاره‌های ذهنی و تخیلات ادبی- هنری است. مرگ‌طلبی و مرگ‌هراسی از نمودهای مرگ‌اندیشی و درنتیجه مرگ‌آگاهی‌‌اند. مرگ‌طلبی ممکن است برای گریز از رنج و دشواری‌های موجود باشد و مرگ‌هراسی نیز می‌تواند انسان را به پوچی بکشاند یا زمینه‌ای باشد برای رشد و جستن معنای زندگی؛ زیرا برخی رستگاری را در مرگ می‌بینند و مرگ ممکن است به استحاله و دگرگونی درونی انسان منجر شود. درواقع این نوع مرگ‌اندیشی در پیوند با معنای زندگی قرار می‌گیرد و مرز بین مرگ و زندگی از میان می‌رود؛ یعنی مرگ فارغ از وجه ویرانگرانه‌اش مفهوم زندگی را دربردارد. امید و ناامیدی نیز از حالات مهم بشری هستند که همواره انسان را در سیطره دارند و می‌توان به پیوند این دوگانه با مرگ توجه کرد. این پژوهش بر آن است با روش توصیفی- تحلیلی انگارۀ مرگ‌اندیشی در رمان ملکوت بهرام صادقی را در پیوند با دوگانۀ امید و ناامیدی بررسی و تحلیل کند و نشان دهد که مرگ‌اندیشی و به‌طور‌کلی پدیدار مرگ در ملکوت علاوه بر ارتباطش با ناامیدی، امید را نیز بازنمایی می‌کند. بنابراین، در رمان مزبور باید به این بُعد مرگ‌اندیشی توجه کرد.

کلیدواژه‌ها

موضوعات


عنوان مقاله [English]

The Representation of the Tenet of Death Thinking in Relation to Hope and Hopelessness in Malakut

نویسندگان [English]

  • Nematollah Iranzadeh 1
  • Shahnaz Arsh Akmal 2
1 Associate Professor, Department of Persian Language and Literature, Allameh Tabataba'i University, Tehran, Iran
2 Ph.D. Student in Persian Language and Literature, Allameh Tabataba'i University, Tehran, Iran
چکیده [English]

Death is a mysterious category that brings about loads of philosophical thoughts, mental ideas, and artistic literary imagination. Demanding death and fear of death are the appearances of thoughts of death, and the result of death consciousness in humans. Demanding death helps escape the pains and difficulties, and fear of death can either cause absurdity or be a way to discover the meaning of life, as some people find salvation in death so that it may transform their internal feelings. In fact, the latter type of thought of death is about the meaning of life to wipe out the border between life and death. So despite its destroying role, it includes the meaning of life. Hope and hopelessness are among important human features, which can be investigated in relation to death. This paper attempts to use a descriptive-analytical approach to investigate the relations between the thought of death and the duality of hope and hopelessness in the novel called Malakut by Bahram Sadeghi and show that thought of death and generally, the phenomenon of death in Malakut, not only is in relation to hopelessness but also represents hope. Therefore this dimension of death requires attention as well.

کلیدواژه‌ها [English]

  • Death
  • Life
  • Hope
  • Hopelessness
  • Malakut

مرگ از پدیده‌های بنیادین و جهان‌شمولی است که از دیرباز ذهن بشر را به خود مشغول داشته است. درواقع، مرگ‌اندیشی در یک پارادایم و چارچوب اندیشگانی در طول روزگاران متمادی مورد بحث بسیاری از متفکران ازجمله افلاطون[1]، باروخ اسپینوزا[2]، رنه دکارت[3]، فردریش نیچه[4]، مارتین هایدگر[5]، مولانا، غزالی و... بوده است. عده‌ای از آن‌ها بین مرگ و زندگی تفاوتی نمی‌بینند و مرگ را نوعی از زندگی می‌پندارند. این نگرش، مرگ را از صورت ویرانگرانه و ناامیدانة خود خارج می‌کند و وجهی امیدوارانه و سرشار از زندگی به آن می‌بخشد. درواقع مرگ‌آگاهی که در پیوند با ترس از مرگ قرار دارد، مقوله‌ای است که می‌تواند به وجه امیدوارانه یا ناامیدانة مرگ بینجامد.

انسان مرگ‌آگاه، گاهی ترس را به کناری می‌نهد و به جست‌وجوی زندگی با همة رنج‌هایش می‌پردازد؛ همان‌طور که ویکتور فرانکل[6] می‌گوید «معنای زندگی، معنای بالقوة رنج را در سینه دارد» (فرانکل، 1386). این یافتن معنا به‌واسطة تحمل رنج را می‌توان به زایش امید از بستر رنج نیز تعبیر کرد؛ حتی اگر این امید در هیأت تطهیر انسان چهره بنماید. زایش امید از دل رنج و ناامیدی مسأله‌ای است که می‌توان آن را در نظریات گابریل مارسل[7] و سورن کی‌یر‌کگور[8] پی گرفت (رک؛ مارسل به نقل از دیهیم، 1390 و نصرتی، 1385). هرچند گاهی ترس‌آگاهی انسان را به ورطة پوچی می‌افکند و او در نهایت معناباختگی، غرق ناامیدی می‌شود.

بهرام صادقی «ملکوت» را در سال 1340 منتشر کرد؛ زمانی که نزدیک به یک دهه از شکست کودتا می‌گذشت. مضمون اصلی «ملکوت» مرگ است که به‌مانند یک شبکه در داستان عمل می‌کند. مرگ‌اندیشی در«ملکوت» در صورت‌های مرگ‌طلبی و مرگ‌هراسی ظاهر می‌شود و دوگانة امید و ناامیدی نیز با مضمون مرگ بازنمایی می‌شود؛ مرگی که مانند امید و ناامیدی صورتی دوگانه دارد؛ گاه هراسناک است و گاه، صورت خوشی دارد. «ملکوت»قصة مرگ است؛ مرگی که شخصیت‌ها از آن می‌گریزند، اما بی‌آنکه که خود باخبر باشند به سوی آن می‌شتابند.

از منظری «ملکوت» را می‌توان بازنمایی وضعیت انسان دانست؛ انسان اسیر رنج و بی‌معنایی که ترس از مرگ او را به شیوه‌ای از زیست سوق داده که تفاوتی با مرگ ندارد. صادقی در این میان با گریزهایی که به وضعیت اجتماعی بعد از شکست کودتا می‌زند، وضعیت افرادی چون خود را نیز به تصویر می‌کشد که بر اثر بحران شکست به گوشة انزوا خزیده و در پی راه چاره‌اند. علاوه بر این، مرگ‌طلبی در «ملکوت» گاهی با امید پیوند دارد؛ امید به زندگی دوباره یا تغییر نگاه به زندگی و معنای آن. فرض اساسی این پژوهش بر آن است که مرگ در این رمان صرفاً در نسبت با ناامیدی نیست و گاه نمودی از امید است.

1. پیشینة پژوهش

حسن ‌‌‌میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان‌نویسی ‌‌ایرا» (ج 1 و 2) و محمدتقی غیاثی در «تأویل ملکوت» اشاراتی به مسألة مرگ در «ملکوت» دارند. مقالة محمد صنعتی با عنوان «با مرگ به ستیز مرگ» در کتاب «خون آبی بر زمین نمناک» (به تألیف و تدوینحسن محمودی) به مفاهیم «مرگ و مرگ‌ستیزی» در شخصیت م.ل. از جنبة روانشناختی می‌پردازد. این بُعد مرگ‌ستیزیِ «م.ل.» از دیدگاه صنعتی به بحث مرگ‌هراسی در پژوهش حاضر ارتباط نزدیکی دارد.

ازجمله مقالات پژوهشی که به مقولة مرگ در «ملکوت» پرداخته‌اند، می‌توان به «تحلیل داستان ملکوت با تکیه بر مکتب روا‌ن‌تحلیلی» از رقیه هاشمی و تقی پورنامداریان (1391) اشاره کرد که با نگاه روان‌شناختی به تحلیل مضمون مرگ در «ملکوت» (مطابق با غریزة مرگ و ویرانگری فروید) پرداخته است. این مقاله به این نتیجه می‌رسد که درون‌مایة اصلی داستان که همۀ شخصیت‌ها را به هم پیوند می‌زند، مرگ است و دکتر حاتم و «م.ل.» نیز فرانمودی از مرگند؛ با این تفاوت که «م.ل.» مرگ را برای خود می‌خواهد و دکتر حاتم برای دیگری. وجه اشتراک هاشمی و پورنامداریان با پژوهش حاضر، اشاره به مفاهیم مرگ و مرگ‌اندیشی است؛ هرچند تحلیل شخصیت‌های «ملکوت» براساس آرای فروید نقطة افتراق این دو مقاله است؛ علاوه بر اینکه پژوهش حاضر انگاره‌های مرگ‌اندیشانه را در پیوند با دوگانۀ امید و ناامیدی مطالعه می‌کند. با وجود توجه به مرگ در غالب کارهای پژوهشی دربارة «ملکوت» و برخی آثار، منبعی که بتواند راهگشای این پژوهش در باب مرگ‌اندیشی و پیوند آن با امید و ناامیدی باشد، یافت نشد و تاکنون کاری در این حوزه صورت نگرفته است.

2. پرسش‌ها و روش‌شناسی پژوهش

پژوهش حاضر قصد دارد به این پرسش پاسخ دهد که مضمون مرگ در رمان ملکوتچه نسبتی با امید و ناامیدی دارد و آیا مرگ صرفاً نمودار ناامیدی است یا می‌توان آن را نمود امید نیز دانست؟

روش پژوهش حاضر توصیفی- تحلیلی است؛ در این پژوهش ابتدا به مبانی نظری مربوط به مرگ‌اندیشی اشاره و سپس مسألة مرگ و مرگ‌اندیشی و ارتباط آن با امید و ناامیدی در رمان ملکوت بررسی و تحلیل می‌شود.

3. خلاصة داستان

«ملکوت» روایت یک شب در شهری کوچک است. داستان با حلول جن (عامل شیطان) در آقای مودت آغاز می‌شود؛ در شبی که او همراه با دوستانش؛ منشی جوان، مرد چاق و ناشناس برای خوشگذرانی به باغی رفته‌اند. به پیشنهاد ناشناس، مودت را نزد دکتر حاتم می‌برند تا جن را از بدن او خارج کند. دکتر حاتم حین کار با منشی جوان بسیار سخن می‌گوید و به اقامتش در شهرهای کوچک و طبابت در آن‌ها اشاره می‌کند. او از آمپول‌های تقویتی افزایش عمر و نیروی جنسی می‌گوید که به مردم این شهرها تزریق کرده است. همچنین از مردی به نام «م.ل.» که بیشتر اعضای بدنش را به میل خود قطع کرده و اکنون برای قطع آخرین عضوش (دست راست) به پانسیون دکتر حاتم آمده است.

دکتر حاتم جن را از بدن مودت خارج می‌کند و با گزارش جن درمی‌یابد که مودت به سرطان معده مبتلا است. چیزی به او نمی‌گوید و به منشی جوان و مرد چاق پیشنهاد آمپول می‌دهد. همچنین ناشناس را از جنایاتی که تاکنون مرتکب شده، آگاه می‌کند؛ کشتن همسران و دستیاران خود و ساخت صابون از آن‌ها، تزریق آمپول‌های سمی مرگ‌آور به مردم و اینک کشتن ساقی همسر جوانش و اشاره به این شهر که پس از یک هفته به گورستان بدل خواهد شد.

«م.ل.» در دو فصل به بیان تقریرات خود می‌پردازد. از دوران کودکی و سفرهایش می‌گوید و نیز قتل و مثله کردن پسرش به دلیل دوستی با دکتر حاتم که فکر پوچی را به او تلقین می‌کرده است. پس از این ماجرا است که او شروع به قطع اندام‌های خود می‌کند.

«م.ل.» تغییر عقیده می‌دهد و به عشق و زندگی روی می‌آورد، دکتر حاتم را می‌بخشد و تصمیم به تزریق آمپول می‌گیرد. دکتر حاتم که از مرگ‌خواهی «م.ل.» در رنج است به او آمپول تزریق می‌کند، اما به شکو (نوکر او) نه تا شاهد مردن اربابش باشد. او شکو را به دلیل ارتباط با ساقی به رنج ابدی محکوم می‌کند.

دکتر حاتم به باغ مودت می‌رود و منشی و مرد چاق را از تزریق آمپول‌های مرگ‌آور مطلع می‌کند. مرد چاق از ترس سکته می‌کند. مودت نیز که از سرطان خود خبر ندارد، خوشحال از زنده ماندن است، اما منشی جوان دچار نوعی استحاله می‌شود و به پوچی زندگی اعتراف می‌کند. درنهایت شب به پایان می‌رسد و با تبسم ناشناس، سپیده سر می‌زند.

4. بنیان‌های نظری پژوهش

4-1. مرگ‌اندیشی و معنای زندگی

اندیشة مرگ همواره برای انسان یک مسأله بوده و میل به جاودانگی و هراس از مرگ، پایه‌ای برای بسیاری از تفکرات مربوط به مرگ قرار گرفته است. یکی از بحث‌های این حوزه، ارتباط وجودی مرگ با زندگی است. مرگ ظاهراً پایان‌بخش زندگی است، اما به‌واقع آن را به پایان نمی‌رساند، بلکه نحوه‌ای از وجود و از مشخصه‌های انسان است (ای‌و‌نز[9]، 1367). درواقع مرگ و زندگی به‌مانند دو روی سکه‌‌اند و با هم دیالکتیک دارند. از نظر نمادشناسی نیز مرگ در مفهوم باطنی به‌معنای تغییر عمیق در انسان است و به ‌خودی‌ خود مفهوم پایان را ندارد، بلکه نشانی از استحاله، پیشرفت و زندگی است (رک؛ شوالیه و گربران[10]، 1387). به‌عقیده ای‌ونز، زندگی نوعی از مرگ و مرگ نیز جنبه‌ای از دگرگونی و تجدید حیات در سراسر

زندگی است (ای‌و‌نز، 1367)

سیمل[1] در مقالة «مرگ و جاودانگی» می‌نویسد: «مرگ به عنوان نقطة مقابل زندگی از هیچ جایی جز خود زندگی سرچشمه نمی‌گیرد و زندگی، خود آن را به وجود می‌آورد» (رک؛ مالپاس و سولومون[2]، 1385).

به نظر غزالی، مرگ در زندگی بشر حضور همیشگی دارد و صرفاً غفلت آدمی او را از مرگ‌آگاهی بازمی‌دارد (عباسی داکانی، 1376)؛ این یعنی مرگ معادل خود زندگی است و تولد انسان ابتدای مسیر مرگ است.

هایدگر به‌عنوان یک فیلسوف مرگ‌پژوه، مرگ را به‌عنوان قسمتی از زندگی انسان دارای حضور دائمی و به‌مثابه شیوه‌ای از بودن و هستی قلمداد می‌کند که انسان یا دازاین[3] به محض وجود یافتن، آن را بر گرده می‌گیرد (هایدگر، 1387).  نیز دربارة مکزیکی‌های قدیم و آزتک‌ها بیان می‌دارد که در هر دو نظام، زندگی و مرگ استقلالی ندارند و هردو آن‌ها دو روی یک واقعیت هستند (پاز، 1352).

آیت‌الله جوادی آملی دربارة تفاوت عدم با مرگ می‌گوید: «مرگ عدم نیست، نابودی نیست... جا عوض کردن است... هرگز انسان نابود نمی‌شود. مرگ، پوسیدن نیست و از پوست به درآمدن است. این تعبیر بارها گذشت که انسان در فرهنگ قرآن، مرگ را می‌میراند، ماییم که مرگ را می‌میرانیم، ما مرگ را اماته می‌کنیم، ما مرگ را می‌چشیم و هضم می‌کنیم، نه اینکه مرگ ما را هضم بکند. قرآن که نفرمود: «کل نفس یذوقها الموت»؛ هر کسی را مرگ هضم می‌کند! فرمود: کلُّ نفْسٍ ذائقةُ الموتِ؛ ماییم که مرگ را می‌چشیم و هضم می‌کنیم و از بین می‌بریم و ما هستیم و دیگر مرگ نیست» (جوادی آملی، 1394).

مضمون مرگ صرفاً نمودی از ناامیدی نیست و نگرش به مرگ می‌تواند از روی امید نیز باشد، نه ناامیدی صرف؛ زیرا مرگ هم شکلی از زندگی است و فاصله‌ای با آن ندارد. همان‌طور که به‌عقیدة فرانکل، انسان حتی هنگام مرگ و رنج نیز می‌تواند معنایی برای زندگی بیابد (رک؛ فرانکل، 1386).

رمانملکوت، سیاهی و پلیدی را بازنمایی می‌کند و گونه‌ای یأس فلسفی بر آن بال گسترده، اما می‌توان مفهوم عشق به زندگی و امید را در آن یافت. این مفهوم حتی اگر از نوع امید غیرعمیق و مقید موردنظر مارسل باشد، باز هم شکلی از امید است و در تقابل با مرگ و ناامیدی می‌ایستد. امید مقید؛ یعنی امید داشتن به چیزی محدود و معین که در مقابل امید مطلق (با موضوع مطلق آزادی) قرار می‌گیرد (رک؛ دیهیم، 1390). گویی صادقی با به تصویر کشیدن مرگ سعی دارد مخاطب را به جُستن معنای زندگی ترغیب کند. همان‌طور که سارتر[4] معتقد است در نوشتن باید سیاهی‌ها و پلیدی‌ها را نمایاند؛ زیرا هدف ادبیات تغییر جهان است و چون آنچه باید دگرگون شود جز سیاهی و پلیدی نیست پس وظیفة هنرمند به تصویر کشیدن آن‌ها است (رحیمی، 1353). حتی اگزیستانسیالیسم را در پایان جنگ جهانی دوم از یک‌سو ناامید (به دلیل نابود شدن همة ارزش‌ها) و از سوی دیگر، امیدوار به آینده (به امید بازآفرینی نظام ارزشی جدید) قلمداد می‌کنند (سیدحسینی، 1389).

با توجه به اینکه «ملکوت» در زمرة آثار اگزیستانسیالیستی قرار می‌گیرد، می‌توان مفهوم امید را در کنار ناامیدی در آن کاوید. اگزیستانسیالیسم[5] جریانی فلسفی- ادبی است که اساس آن بر اصالت وجود، تصادفی بودن هستی، آزادی و مسئولیت است. این تفکر بر این باور است که زندگی بی‌معنا است و باید برای آن معنا آفرید. سارتر به‌عنوان یکی از نظریه‌پردازان این مکتب در برابر کسانی که معتقدند اگزیستانسیالیسم انسان را به انزوا و ناامیدی می‌کشاند، می‌ایستد و عقیده دارد که اگزیستانسیالیسم مکتب خوش‌بینی است و به‌ هیچ روی توصیف بدبینانه‌ای از آن به‌دست نمی‌دهد؛ زیرا عقیده دارد سرنوشت بشر به‌ دست خودش است؛ ضمن اینکه صرفاً باید به عمل امید داشت. (سارتر، 1361).

برخی مانند باختین[6] معتقدند به‌طورکلی در ادبیات مفهوم امید نهفته است (رک؛ مهرآیین، 1396) و عده‌ای با اشاره به سارتر بر این باورند که شجاعت پذیرفتن بی‌معنایی، پوچی، اضطراب و تنهایی عصر حاضر بر خود نشان از «شجاعت خودْ بودن» دارد (رک؛ تیلیش[7]، 1375). بنابراین، می­توان این‌گونه تفسیر کرد که طرح مسألة ناامیدی و هر آنچه در حوزة دلالتی آن قرار می­گیرد، می‌تواند نشان از امید داشته باشد. از این رو، سخن گفتن از مرگ صرفاً نشانگر مفهوم نابودی نیست و گاه معنای زندگی را دربر دارد. این را در گزارة ترس از مرگ نیز می‌توان دریافت.

4-2. نسبت مرگ با امید و ناامیدی

مرگ را می‌توان بازنمودی از ناامیدی پنداشت. از دید مارسل «مرگ با ناامیدی در پیوند است و مرگ­اندیشی مسبب ناامیدی است» (دیهیم، 1390). شوپنهاور[8] حتی خود زندگی را مرگی در نظر می‌گیرد که همواره از آن جلوگیری شده است (یانگ[9]، 1393).

دربارة ارتباط مرگ با امید و زندگی نیز می‌توان سخن گفت و اینکه مرگ از جهاتی می‌تواند امید را بازنمایی کند. از نظر کی‌یرکگور، وقتی مرگ بزرگ‌ترین خطر به حساب می‌آید، انسان به زندگی امید می‌بندد، اما هنگام مواجهه با خطرات دهشتناک‌تر به مرگ امیدوار می‌شود. بنابراین، در زمان مخاطرات بزرگ، مرگ امید انسان می‌شود و عدم توانایی در مردن نیز به‌معنای ناامیدی است. کی‌یر‌کگور از این ناامیدی به «بیماری به‌سوی مرگ» تعبیر می‌کند (کی‌یرکگور، 1377). به‌واقع از دید او، در زندگی پر از رنج، مرگ درمانی برای دردها است و این مفهومی امیدوارانه از مرگ است؛ مرگی که انسان دردمند را به گشودگی می‌رساند.

5. یافته‌ها

5-1. مرگ‌اندیشی در «ملکوت»

«ملکوت» بازنمودی از بحران وجودی اجتماع است که به مدد اسطوره‌های ادیان ابراهیمی، وضعیت دوران پس از کودتای سال 1332 را به تصویر می‌کشد؛ دورانی که نویسندگان با نوشتن به‌صورت نمادین سعی در بیان حقیقت داشتند. افرادی که قبل از وقوع این جریان در آزادی نسبی می‌زیستند، بعد از کودتا امیدشان به یأس بدل شد. بهرام صادقی نیز به‌مانند بیشتر نویسندگان به غار تنهایی خود پناه برد و به‌شیوة خود به ترسیم وضعیت موجود پرداخت. مرگ‌اندیشی از جمله مضامینی است که نویسندگان پس از کودتا به آن می‌پردازند و در ملکوت نیز همة اندیشه‌های مطرح در رمان بر ایدة مرگ استوار است.

رمان ملکوت «دنیای انسان‌های عادی و زمینی را که خواهان زیست طولانی‌اند و دنیای اسطوره‌ای یهوه و شیطان را که از بی‌زمانی به ستوه آمده‌اند و مرگ جست‌وجو می‌کنند» در برابر هم قرار می‌دهد (میرعابدینی، 1387). دکتر حاتم با نشانه‌هایی که می‌دهد، خواننده را به صورت شیطانی وجودش رهنمون می‌سازد. «م.ل.» هم صورتی از یهوه است که به انتقام از دکتر حاتم/ شیطان می‌اندیشد؛ شیطانی که پسر او

(نوع بشر) را فریفته و باعث مرگ او شده است. این دو به‌عنوان شخصیت‌های اصلی رمان، ارتباط مستقیمی با مرگ دارند و غالب مفاهیم مرگ‌اندیشانه از جانب آن‌ها طرح می‌شود؛ دو شخصیت اسیر ملال و بیهودگی که مرگ را چاره‌ای برای بهبود اوضاع می‌دانند و امید را در مرگ می‌جویند. دکتر حاتم پس از مرگ پسر «م.ل.» -که ارتباط عاطفی قوی با او داشته- همواره به فکر فراموشی است؛ «م.ل.» نیز فراموشی را می‌طلبد؛ هرچند از نظر او فراموشی وجود ندارد «همچنان که هیچ چیز وجود ندارد» (رک؛ صادقی، 1353). این فراموشی را می‌توان به مفهوم مرگ گرفت که دور از دسترس اوست. مرگ انسان‌ها از نظر دکتر حاتم امید روانه شدن انسان‌ها به «ملکوت» و دوری از گناه است و «م.ل.» با آن ظاهر مسخ شده و نامی که گویی صورتی مثله‌شده از «ملال» است، مرگ را راهی برای گشودگی و رهایی از رنج می‌داند. درواقع، مرگ برای آن‌ها مفهوم زندگی را دربر دارد. درحالی‌که از نظر دیگر شخصیت‌ها، مرگ نشان از ناامیدی بوده و از همین دلیل است که به دامن آمپول‌ها می‌آویزند.

5-2. مرگ‌ در پیرامتن

نام رمان با دلالت مستقیم یا نمادین به موضوع داستان نخستین عاملی است که به خواننده در شکل­دهی به معنای متن و رسیدن به رویکردی خاص دربارة آن مدد می‌رساند (ژنت و مکلین[1]، 1991).

نام «ملکوت» به عنوان پیرامتن، خواننده را این‌گونه ره می‌نماید که با متنی غیر‌واقع‌گرایانه روبه‌رو است. «ملکوت» در معنای لغوی‌اش، لاهوت با دو ملکوت دیگر به عنوان شخصیت‌های داستان (همسر سابق دکتر حاتم و همسر منشی جوان) در پیوند است. ملکوتِ دکتر حاتم مدت‌ها پیش مرده و ملکوت منشی نیز به‌واسطة آمپول‌های سمی در شرف مرگ است. بنابراین، می‌توان نام کتاب را استعاره‌ای از مرگ در نظر گرفت؛ ضمن اینکه از نظر حکمای اسلامی، مرگ نقطة اتصال انسان به «ملکوت» است و «ملکوت» جایگاه نفس انسانی پس از مرگ است[2].

در اینجا می‌توان به تئودیسة[3] «ملکوت» خدا اشاره کرد که در آن شرور زمینة برپایی «ملکوت» الهی با همه بزرگی‌اش است: جایی که شرور در آنجا رفع خواهد شد (پورمحمدی، 1392). این همان آرمان‌شهر موردنظر دکتر حاتم است که انسان را از گناه و شر خواهد زدود و راهیابی بدان جز با مرگ میسر نیست. پس «ملکوت» یعنی مرگ.

سرلوحه (نقل پس از عنوان متن) نیز به عنوان پیرامتن به‌منزله نشانه‌ای از موضوع متن است (رک؛ کوش[4]، 1396). در پنج فصل از شش فصل «ملکوت» شاهد سرلوحه هستیم که گاه با مضمون مرگ در پیوند است. برای مثال، سرلوحة آغازین رمان؛ یعنی آیة «فبشّرهم بعذاب الیم»[5] که شامل پارادوکس و آیرونی است، نشان از ناامیدی و مرگ دارد. بشارت به عذاب دردناک با طنز درونی خود در ارتباط با مرگ قرار می‌گیرد. از دیگر سرلوحه‌ها می‌توان به کهن‌نوشته‌ای از انجیل و بیتی از مولانا در آغازگاه فصل سوم و ششم اشاره ‌کرد که در ارتباط مستقیم با مرگ قرار می‌گیرند و به‌عنوان نشانه‌ای از معانی و درونمایه متن -با ظرفیت هرمنوتیک خود- خواننده را به معنای ضمنی‌شان ره می‌نمایند.

 

 

5-3.‌ مرگ‌های ملکوتی

مرگ به صورت‌های طبیعی، قتل و خودکشی در «ملکوت» نمود می‌یابد. اندیشة مرگ در ذهن دو شخصیت محوری؛ یعنی دکتر حاتم و «م.ل». پیوسته در حال چرخ زدن است، اما دیگر شخصیت‌ها همگی با مرگ مرتبطند. نخستین نمود مرگ را در پیشگویی ناشناس دربارة مرد چاق شاهدیم: «سکته می‌کنی» (صادقی، 1353) و پس از آن سرطان کشندة مودت که مرگ او را در پی دارد. همچنین تصویر مرگ همه مردم شهر را می‌توان در صحبت‌های دکتر حاتم با ناشناس ملاحظه کرد؛ تصویری دلخراش از شهری شبیه یک گور دسته‌جمعی که درواقع دیس‌اتوپیا و پلیدشهری است دربرابر «ملکوت» و آرمان‌شهر موردنظر دکتر حاتم.

اولین مرگی را که در داستان شاهد وقوع آن هستیم، قتل ساقی توسط دکتر حاتم است (همان) او حتی آرزو می‌کند که کاش عقیم نبود و می‌توانست «تشنج‌ها و جان‌کندن‌های» فرزندانش را ببیند (فرزندکشی).

شبح همیشگی مرگ در «ملکوت» را در جنازة مومیایی پسر «م.ل.» می‌توان دید که او پیوسته در تشییع آن است. درواقع، «م.ل.» در پی مرگ حرکت می‌کند و زندگی انسان را به‌مانند سفری می‌بیند که مقصد آن مرگ است: «در حقیقت همه ما در همۀ سفرها به دنبال آن کالسکه بودیم که حرکت می‌کردیم و نه به سوی مقصدمان»(همان). به گفتة «م.ل.» «مغناطیسی او را به‌سوی نامعلوم می‌کشیده»؛ این مغناطیس را می‌توان استعاره‌ای از مرگ درنظر گرفت. به غیر از جنازۀ فرزند، گور همسر «م.ل.» در قصرش، نشانگانی از مرگ همواره حاضر است. «م.ل.» بارها به گور زنی که بسیار دوستش می‌داشته، اشاره می‌کند: «من زنم را در گور کهنسالش تنها گذاشته بودم و آن قصر تودر‌توی غم‌انگیز را هم برای همیشه به روح او سپرده بودم» (همان). این دنبال کردن مرگ در «م.ل.» را به غیر از تشییع همیشگی جنازة فرزند در قطع دائمی اعضای بدنش (خودکشی تدریجی) و نگهداری و همراهی آن‌ها نیز می‌توان مشاهده کرد.

5-4. مرگ‌طلبی: خودکشی

مرگ‌طلبی در «ملکوت» به صورت پدیدة خودکشی ظاهر می‌شود. خودکشی آسیبی اجتماعی و درنتیجة ناامیدی است. به‌عقیدة مارسل، ریشة خودکشی گاهی به تنهایی بازمی‌گردد؛ به این مفهوم که انسان اسیر تنهایی، تبدیل به موجودی بی‌حاصل و منتظر مرگ می‌شود و گاه با خودکشی به انتظار خود پایان می‌دهد (دیهیم، 1390). کامو[1] البته خودکشی را تنها مسألة فلسفی واقعاً جدی و راه‌حلی برای پوچی‌های زندگی می‌داند (کامو، 1382). نیچه نیز در آثار اولیة خود، «مرگ منتخب» را بر «مرگ طبیعی» ترجیح می‌دهد؛ زیرا «نشانگر اراده، قدرت و چیرگی انسان بر خودش است» (نیچه، 1391).

خودکشی‌های «ملکوت»را می‌توان نتیجة نیهیلیسمی دانست که شخصیت‌ها درگیر آنند و ملالی که به دنبال بیهودگی زندگی آن‌ها را درمی‌یابد. برخی ملال را تصویری رنگ‌پریده از چهرة مرگ قلمداد می‌کنند (اسونسن[2]، 1396)؛ به این معنا که «ملال» صورتی از مرگ است. این ملال انسان «ملکوت» را به مرحله‌ای می‌رساند که دست به نابودی خود می‌زند.

اولین خودکشی مطرح در متن مربوط به پدر «م.ل.» است که خود را در شکارگاه می‌کشد (رک: صادقی، 1353). این مرگ در پیوند با ناامیدی است. با وجود بی‌علاقگی به پدر، مرگ او روی «م.ل.» تأثیر بسیار می‌گذارد و غریزة مرگ را در وی بیدار می‌کند؛ طوری که بعد از خاکسپاری در حالی که «بوی خاک مرده» در دهان دارد، پس از دیدن گندمزار و خرمن‌های طلایی (نمادی از زندگی) حس رقت کشنده‌ای به او دست می‌دهد و می‌گرید. درواقع، هراس از مرگ او را به سمت مرگ سوق می‌دهد و در حرکت بی‌رحمانه‌ای دست به قتل یک مرد کشاورز و کودکش می‌زند؛ «می‌دانستم که مرد دهقان با بچه و خرش از بازار ده برمی‌گردد و برای شب و فردایش قند و دود و نفت خریده است و شاید پارچه چیت گلدار قرمزی برای زنش و کفش ساغری پولک‌نشانی برای دختر دم‌بختش»(همان). این توصیفات در کنار کودک همراه کشاورز، فضایی پر از شور زندگی ایجاد می‌کند که در تقابل با مرگ است.

تفکر خودکشی در ذهن پسر «م.ل.» نیز چرخ می‌زند. او که بعد از آشنایی با یک فیلسوف شاعر (دکتر حاتم) به «پوچی و بیهودگی و خودکشی» می‌اندیشد، توسط پدر به قتل می‌رسد. پسر «م.ل.» نیز خواهان مرگ است و هنگام جان دادن می‌گوید: «راحتم کردی... متشکرم»(همان). این مرگ‌طلبی در کنار مرگ‌طلبی خود «م.ل.» به فرضیة «مرگ‌خواهی بشر» فروید[3] نزدیکی دارد. فروید با این فرضیه در تلاش است که به رفتار بسیار خودویرانگرانه‌ای برسد که اغلب در افرادی دیده می‌شود که بر نابودی جسمی یا روانی خود مصمم هستند (رک؛ تایسن[4]، 1394).

منشی جوان نیز از اینکه تا به حال خود را نکشته و اکنون محکوم به مرگ مضحک با آمپول سمی است، خود را سرزنش می‌کند. درواقع، نوعی اندیشة خودکشی در ذهن او وجود دارد: «مرگ به میل خود». او با خود عهد می‌کند اگر بحث آمپول‌ها شوخی باشد، همین فردا خود را خواهد کشت. «خواهم کشت که مبادا روزی لش سنگینم از ترس مرگ زودتر از موعد به زمین بیفتد ... اگر عمر دوباره‌ای به من ببخشند، احمق نخواهم بود» (صادقی، 1353). منشی جوان، خودکشی را بر زندگی احمقانه‌ای که با ترس از مرگ همراه باشد، ترجیح می‌دهد. او از مرگ نمی‌هراسد، اما از نوع مرگی که پیش روی دارد، ناراضی است.

5-5. مرگ‌هراسی

ترس از مرگ از مسائل بنیادین بشری است که انسان به‌واسطة آن همواره به‌دنبال راهی برای گریز از مرگ بوده است. اپیکور[5]، فیلسوف یونانی، ترس از مرگ را غیرمعقول می­داند. از دید او، مرگ پایان زندگی انسان است و در آن وضعیت، تجربه­ای وجود ندارد تا انسان از آن هراس داشته باشد. گروهی دیگر این ترس را غیرمعقول نمی‌دانند؛ زیرا اگر امری بد باشد، ترس از آن نامعقول نیست (عظیمی‌دخت و مهدیه، 1391). به‌عقیدة برخی ترس از مرگ در بسیاری از مواقع به ترس از زندگی منجر می‌شود؛ یعنی ترس از مرگ و از دست دادن زندگی به ترس از دلبستگی عمیق به زندگی می‌انجامد. این ترس گاهی به صورت ترس از مخاطره کردن درمی‌آید (تایسن، 1394). اینجا است که غریزة مرگ یا تاناتوس قدرت می‌یابد، انسان اسیر یأس می‌شود و قادر به حفاظت از اروس یا غریزة زندگی نیست (رک؛ شمیسا، 1383).

شاید بتوان گفت مسألة ترس از مرگ از خود امر مرگ برای انسان برجسته‌تر است. البته این ترس همیشه وجه منفی ندارد و گاهی زمینه‌ای برای رشد انسان می‌شود. به زعم هایدگر، انسان وقتی دچار ترس از مرگ شود و خود را در معرض خطر ببیند، نوعی ترس‌آگاهی در او چهره می‌نماید. این ترس‌آگاهی خود زمینه‌ای می‌شود برای گشودگی و حرکت او به سوی درک حقیقت؛ زیرا در این وضعیت انسان قادر به درک واقعیت مرگ خود می‌شود (هایدگر به نقل از عسگری‌یزدی، 1397). از منظر هایدگر، مرگ‌‌اندیشی به مفهوم مرگ‌آگاهی است که می‌تواند در شکل ترس‌ از مرگ بروز کند و آگاهی از این ترس امکان دارد به پوچی و ناامیدی بینجامد یا به معناجویی انسان که با امیدورزی در پیوند است.

مرگ‌هراسی از نمودهای مرگ‌اندیشی در«ملکوت» است. تیلیش ترس از مرگ را از اشکال سه‌گانه اضطراب (اضطراب پوچی، گناه و مرگ که وحدت بنیادین وجودی آن‌ها در وضعیت ناامیدی و یأس تمامیت می­یابد) می‌داند. وقتی نفس وجودی انسان تهدید می‌شود، این اضطراب بنیادی‌ و ناگریز پیش می‌آید (تیلیش، 1375). اضطراب سرنوشت و مرگ مسأله‌ای است که انسان«ملکوت» را درگیر خود کرده است. شخصیت‌های داستان با این اضطراب دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند و به‌واسطة همین اضطراب است که برای به تعویق انداختن مرگ دست به دامان دکتر حاتم برای تزریق آمپول می‌شوند. می‌توان گفت مردم شهر پیش از این مرده‌اند. آن‌ها مردگانی زنده‌نما هستند که در پی زندگی می‌دوند. این امر یادآور نظر مارسل است که بین پدیدار «مرگ خدا» و پدیدار «انسان در حال احتضار» ارتباط وجودی می­بیند. وقتی تفکر مدرن و تکنولوژی انسان را ازخود بیگانه می‌کند، خدا از زندگی انسان رخت برمی‌بندد و او خود را در بدیهی­ترین تجربه­های انسانی مثل مرگ تنها می­یابد؛ زیرا تفکر مدرن قادر به پاسخگویی به او نیست (رک؛ دیهیم، 1390). مردم شهر نیز به‌مانند انسان تنهای در حال احتضار به هر تخته‌پاره‌ای چنگ می‌زنند تا نجات یابند. هرچند از نظر دکتر حاتم «گاهی انسان خودش را فریب می‌دهد»؛ یعنی انسان خود به بیهودگی ابزاری چون آمپول واقف است.

مقولة مرگ‌هراسی بیشتر در «م.ل.» بازنمایی می‌شود. مرگ به‌مثابه دروازة امید می‌تواند «دلهرة تمام نشدنی»، «رنج و اضطراب سالیان» و «درخت گناه» را در وجود او از بین ببرد، اما «م.ل.» بحث ترس از مرگ را مطرح می‌کند که در دوران طفولیت به سراغش می‌آمده: «اضطراب با دندان‌های سبعش قلبم را می‌مکید و من نمی‌خواستم بمیرم» (صادقی، 1353). این اضطراب را که در صورتی استعاری بازنموده می‌شود، می‌توان به یکی از ابعاد وجودی «م.ل.» نسبت داد که همان هیولای درونش است. ترس از مرگ از کودکی همراه اوست؛ طوری‌که از مرگ پدر هراس دارد و می‌داند که مادرش نیز «سرانجام خواهد مرد» «و این مقدر است.» او مرگ مادر را سبب دیو شدن خود می‌داند و برخاستن اژدهای گناه در ظلمت جانش و ترس بسیاری از وقوع آن دارد.

ترس از مرگ برای «م.ل.» یک مسأله است؛ طوری که در رویای مکاشفه‌گون خود آرزوی نهراسیدن از مرگ می‌کند: «آن روز می‌آید که هر کس خواهد خندید و از مرگ نخواهد ترسید» (همان). این نهراسیدن از مرگ مفهوم امید را دربر دارد؛ به این معنا که مرگ دیگر امری مخوف نیست و بین مرگ و زندگی فاصله‌ای وجود ندارد. همان‌طورکه هایدگر معتقد است «مرگ و زندگی به هم نزدیکند و انسان در میانة تولد و مرگ زیست می‌کند» (هایدگر، 1962)، اما در همین رویا «م.ل.» با زبانی بریده در خود فریاد می‌زند: «و از مرگ می‌ترسم و می‌گریزم که مرا پست می‌کند، خاک می‌کند و به دهان کرم‌ها و حشرات می‌اندازد...» (صادقی، 1353). به‌طورکلی مرگ‌هراسی و مرگ‌طلبی در اندیشة «م.ل.» با هم دیالکتیک دارند.

به باور برخی، این غریزة مرگ نیست که «م.ل.» را به طرف مرگ می‌کشاند، بلکه ترس است؛ ترسی ناشی از تنهایی، درماندگی و خشمِ منجر به انتقام (صنعتی، 1377). این خشم را می‌توان در خشونتی دید که پس از قتل پسرش در حق شکو اعمال می‌کند و زبان از کام او می‌کشد. رفتار پرخاشگرانه و خشونت‌آمیز یکی از سائق‌های زیستی است که فروید آن را به غریزة مرگ مربوط می‌داند که در آن فرد میلی بدوی به نابود کردن خود و دیگران دارد (رک؛ برونو[6]، 1370).

دکتر حاتم نیز به ترس از مرگ دچار است. به باور برخی «ترس از مرگ بر باطن دکتر حاتم چیره شده است... در کشاکش مرگ و حیات، توانایی‌ها و خویشتن خویش را باور نمی‌کند و به همین سبب دچار فشارهای روحی دردناک و تحمل‌ناپذیری است که او را وادار می‌کند تا در برابر مرگ به شیوه‌های غریبی متوسل شود» (هاجری، 1371). مرگ دیگران به دست دکتر حاتم، نشانگر مرگ‌هراسی اوست که آن را در از بین بردن دیگران بروز می‌دهد. می‌توان مسألة پیوند خشونت و مرگ را در عمل کشتار جمعی‌ دکتر حاتم نیز دید؛ خشونتی که به‌واسطة ترس از مرگ و نیز ترس از علاقة انسان‌ها به زندگی رخ می‌دهد.

5-6. ترس‌آگاهی

ترس‌آگاهی را می‌توان در وضعیت «م.ل.»، پسر او و منشی جوان دید. «م.ل.» به‌واسطة مرگ‌اندیشی به ترس‌آگاهی رسیده و این ترس‌آگاهی در او به صورت تعلیق و در هیأت کشش به مرگ و نیز زندگی نمود می‌یابد. مرگ و زندگی برای او صورت دوگانه‌ای دارد؛ هم نمود امید است و هم ناامیدی و او درنهایت زندگی را برمی‌گزیند؛ درحالی‌که این زندگی مرگ را در پی دارد. پسر «م.ل.» را نیز می‌توان در جرگة مرگ‌آگاهانی قرار داد که ترس از مرگ آن‌ها را به پوچی و ناامیدی کشانده است.

مرگ‌آگاهی در منشی جوان به اصلاح نگرش او به زندگی منجر می‌شود. درواقع، او با آگاهی از مرگ پیش رویش به این دیدگاه می‌رسد که باید پیش از این خود را می‌کشت. می‌توان گفت منشی به بی‌معنایی زندگی دست یافته، اما گونه‌ای نهراسیدن از مرگ نیز در او دیده می‌شود و نوعی تولد دوباره با نگاهی دیگرگون. وی تاکنون از مرگ غافل بوده، اما اکنون به مرگ‌آگاهی رسیده است: «چرا تاکنون نفهمیده بودم که مرگ خواهد آمد؟» (صادقی، 1353). به همین دلیل هم هست که می‌گوید حتی بر فرض شوخی بودن قضیة آمپول‌های سمی، اگر نتواند مثل سابق زندگی کند، خود را خواهد کشت (همان). او به‌دلیل غفلتش از مرگ حس حماقت دارد.

5-7. مرگ در مفهوم امید

مرگ علاوه بر نمود ناامیدانه در «ملکوت»، گاهی امید را بازنمایی می‌کند. دکتر حاتم به‌عنوان انسانی دچار ملال و پوچی همانند «م.ل.» در یک دوگانگی به‌سر می‌برد که در ظاهرش نیز هویدا است: با وجود چالاکی و زیبایی جوانانه، سر و گردن او از «پیرترین و فرسوده‌ترین سر و گردن‌هایی بود که ممکن است در جهان وجود داشته باشد» (همان). دکتر حاتم از شخصیت‌های ناامید داستان است. منشی جوان، او را براساس حرف‌های خودش «محروم و نومید» می‌خواند که ناامید از عشق، رنجور و خسته از بی‌زمانی است؛ «من همیشه بوده‌ام. در همه سفرهایم، پای پیاده، در دل کجاوه‌ها، روی اسب‌ها و درون اتومبیل‌ها... احساس می‌کنم، که همیشه می‌توانم باشم» (همان). مشکل دکتر حاتم صرفاً بی‌زمانی نیست، بلکه درگیر نوعی تعارض است: «درد من این است که نمی‌دانم آسمان را قبول کنم یا زمین را؟ ملکوت کدام یک را؟»(همان). از دیدگاه او، هر یک از این ملکوت‌ها «جاذبة به‌خصوصی» دارند. درواقع، این دوگانگی در دکتر حاتم را در سراسر متن «ملکوت» می‌‌توان یافت که هم به آسمان تعلق دارد و هم به زمین. صورت آسمانی‌اش، مرگ است و صورت زمینی‌اش، عشقی که می‌توان آن را در دو زن ملکوتْ‌ نامِ داستان جست؛ دو ملکوتی که مردانشان به شدت دل­باخته‌شان هستند. دکتر حاتم امیدوار است با کشتن انسان‌ها، آن‌ها را از زندگی پوچ و گناه‌آلود نجات دهد. مرگ از دیدگاه او چهرة مثبت دارد و به مفهوم زندگی دوبارة انسان‌ها در ملکوت (آرمان‌شهر) است. دکتر حاتم، فرشتة مرگ است و با کشتن انسان‌ها قصد استحالة آنان و پاک کردن روحشان را دارد.

مرگ برای «م.ل.»ِ همیشه در سفر مفهوم امید را دربر دارد. او با بدن قطعه قطعه شده‌اش، نماد انسان مثله­شدة امروز است؛ انسان اسیر تملک که دارایی‌هایش او را بلعیده و علت این مثله‌شدگی صرفاً به خودش بازمی‌گردد؛ تملکی که به‌ عقیدة مارسل از ریشه‌های بی‌قراری انسان مدرن است و به فقدان معنای وجودی او می‌انجامد (رک؛ کین[7]، 1393).

از دیدگاه فروم[8]، تنفر از زندگی در نتیجة ناامیدی، امکان دارد انسان را به ویران‌سازی خود بکشاند (فروم، 1390). این ویران‌سازی را می‌توان در «م.ل.» مشاهده کرد؛ از بین بردن تدریجی خود و گام نهادن به سوی مرگ به دلیل نداشتن امید. او آینة بازنمایندة انسان دچار بحران است. «م.ل.» از این بحران به «تب و غبار لعنتی» تعبیر می‌کند. او فرزندش را مثله و مومیایی کرده و با خود حمل می‌کند. این نگاه‌داشت‌ اندام‌های مرده در الکل و جسد فرزند به صورت مومیایی نشانگر میل به جاودانگی است.

مومیایی کردن در تمدن‌های باستانی مانند مصر به مفهوم آرزوی جاودانگی است. آن‌ها نامیرایی روح و جسم را با هم می‌خواستند و حتی جسم مردگان را مومیایی می‌کردند تا «کا» (بخشی از انسان است که بعد از مرگ باقی می‌ماند و به بدن بازمی‌گردد)، همزاد آن‌ها بتواند بار دیگر با جسم یکی شود (صنعتی و دیگران، 1379).

«م.ل.» درنهایت ناامیدی از زندگی امیدوار به فرارسیدن مرگ است: «آه چه لحظة خوبی است، چه دم نویدبخشی است»(صادقی، 1353). او مصداق سخن گروهی است که معتقدند «وقتی انسان از زندگی‌اش ناامید می‌شود، مرگ را به­مانند یک منجی در نظر می‌آورد» (مالپاس و سولومون، 1385).

«م.ل.» در عین مرگ‌هراسی از نمردن هراس دارد و با قطع اعضای بدنش در پی رسیدن به مرگ است. از نظر بعضی فلاسفه، زندگی بدون مرگ بسیار خوفناک و بی‌معنا است. (همان). «م.ل.» نیز با این وجه وجودش مشکل دارد و به‌دنبال مرگ است. او «از اینکه امید مردن ندارد، زجر می‌کشد» (میرعابدینی ، 1387). مرگ در اینجا صورت خوشی دارد و با آمدنش نور امید بر قلب «م.ل.» خواهد تابید. او که با هیبت هیولاوار خود یادآور نیستی است، روبه‌روی آینه‌ای قدی در اتاقی عجیب و متفاوت با فلسفة وجودی‌اش در پانسیون دکتر حاتم بستری است؛ اتاقی با سقف آینه‌کاری و منقش به ماه و ستارگان و دیوارها و شیشه‌های رنگارنگ. این اتاق روشن و رنگی در تقابل با فضای سیاه و گوتیک رمان ملکوت است. گویا دکتر حاتم این مکان را جهت دور کردن «م.‌ل.» از ‌اندیشة مرگ برای او انتخاب کرده؛ نوعی امید واهی به ادامه زندگی که به نوعی، راهی است برای گشودن

دروازه‌های مرگ بر او. این استحاله نیز صورت می‌گیرد و «م.ل.» به ادامة زندگی تمایل می‌یابد. دکتر حاتم از مرگ‌خواهی «م.ل.» رنج می‌برد و امیدوار است که او پس از میل به زندگی بمیرد و روحش روانه ملکوت شود.

5-8. دیالکتیک مرگ و زندگی

ناامیدی همراه با روزنه‌هایی از امید در آثار صادقی قابل دریافت است. حسن میرعابدینی در این باره تعبیر «آونگان ا‌‌‌مید و ناا‌‌‌میدی» ‌‌‌‌را به‌کار می‌برد (‌‌‌میرعابدینی، 1378). غلامحسین ساعدی نیز به این نوسان امید و ناامیدی در شخصیت‌های آثار صادقی اشاره دارد[1]. ‌‌این تعبیر را ‌‌‌‌می‌توان به مفهوم دیالکتیک ا‌‌‌مید و ناا‌‌‌میدی در نظر گرفت؛‌‌ اینکه ناا‌‌‌میدی از ا‌‌‌مید جدا نیست و‌‌ این دوگانه لازم و ملزوم یکدیگرند.

از دیدگاه مارسل و بلوخ[2] بین امید و ناامیدی همواره دیالکتیک و تأثیر متقابل وجود دارد و انسان در جهانی دیالکتیکی می‌زید (رک؛ مارسل به نقل از دیهیم، 1390 و شعبانی، 1394). صادقی دربارة نوسان امید و ناامیدی در خود می‌گوید: «من آدمی بوده‌ام با باری از علامت سؤال و با روحی سرگردان بین امید و ناامیدی. امید به برقراری عدالت و پدید آمدن جامعه‌ای با یک زندگی قابل‌تحمل و ناامید از اینکه زندگی پوچ و بی‌هدف است و پایان محتومی دارد» (صادقی به نقل از محمودی، 1377). این نوسان به مفهوم دیالکتیک بین مرگ و زندگی است. مرگ در نظر صادقی با پوچی و هیچی زندگی این جهانی پیوند دارد.

با وجود تسلط گفتمان مرگ و ناامیدی در«ملکوت»، زندگی و امید نیز در جدالی هرچند نابرابر، پابه‌پای ناامیدی چهره می‌نماید. دیالکتیک مرگ و زندگی یا امید و ناامیدی را می‌توان در شخصیت‌های «م.ل.» و دکتر حاتم مشاهده کرد. دکتر حاتم می‌گوید: «یک گوشة بدنم مرا به زندگی می‌خواند و گوشة دیگری به مرگ»(صادقی، 1353). دکتر حاتم نام «دوگانگی سخت‌جان» را بر این وضعیت می‌نهد و این دوگانگی همان دیالکتیک بین مرگ و زندگی است.

«م.ل.» نیز بین امید و ناامیدی در نوسان است و بین مرگ‌طلبی و مرگ‌هراسی مردد است. او در پی مرگ‌طلبی خود را سلاخی کرده، اما در مکاشفه‌ای رویاگون به زندگی رو می‌کند و از روز رستاخیز فرخنده‌ای می‌گوید که دیگر مرگی نباشد و او بتواند خوب زندگی کند. (همان)، اما بار دیگر مرگ از میان این زندگی‌خواهی سر برمی‌کند: «اما چه امیدهای عبثی! با کدام پا و با کدام قیافه؟ چگونه می‌توانم برگردم در حالی‌که پشت سرم همه پل‌ها را خراب کرده‌ام؟...» هرگاه م.ل. از امیدهایش سخن می‌گوید، سایه‌ای از ناامیدی روی او بال می‌گسترد: درست همانند تابوت ناامیدی موردنظر بلوخ که همواره در کنار امید ایستاده است (بلوخ، 1996). پس از آن «م.ل.» بار دیگر با دیدن ساقی، می‌اندیشد که می‌تواند زندگی کند و عشق بورزد. درواقع، اینجا عشق نمودی از امید است که مقابل مرگ می‌ایستد و «م.ل.» را برای تولدی دیگر تشجیع می‌کند: «اروس در برابر تاناتوس»، اما بار دیگر بین امید و ناامیدی در تعلیق است: «... چطور ممکن است باز سر برآورم درحالی‌که با دست خود تیشه بر همۀ ریشه‌هایم زده‌ام؟» (صادقی، 1353). آرزوی بچه‌دار شدن و دشنه به دست او دادن (پدرکشی) در «م.ل.» نیز دیالکتیک مرگ و زندگی است. به‌طورکلی، این دیالکتیک در کلیت رمان مشهود است و مرگ به‌مانند تابوت ناامیدی در برابر مردم شهر که جویای امید و زندگی‌اند، می‌ایستد.

بحث و نتیجه‌گیری

«ملکوت» از جمله رمان‌هایی است که انگارة مرگ‌اندیشی در جای‌جای آن گسترده شده است. مرگ به‌عنوان درونمایة اصلی این رمان در صورت‌های مختلفی روی می‌نماید. مرگ‌اندیشی نیز در صورت‌های مرگ‌هراسی و مرگ‌طلبی بازنمایی می‌شود.

از نگاه این پژوهش، مرگ در «ملکوت» صرفاً با ناامیدی در پیوند نیست و گاه امید را نیز بازنمایی می‌کند؛ یعنی مرز بین مرگ و زندگی از بین می‌رود و مرگ، مفهوم زندگی و امید می‌یابد. ترس از مرگ در ارتباط با برخی از شخصیت‌ها گاهی با ناامیدی و پوچ‌انگاری در ارتباط است و به افتادن آن‌ها در مسیر غریزة مرگ می‌انجامد.

ناامیدی موجود در «ملکوت» از نوع یأس فلسفی است که نویسنده آن را در بُعد انسانی شخصیت‌های «م.ل.» و دکتر حاتم به تصویر می‌کشد که هر دو با مرگ نسبت دارند. گویی هیچ امیدی به بهبود وضعیت اجتماعی وجود ندارد. همه چیز نابود شده و خواهد شد و انسان‌ها با رسیدن به پوچی و نیهیلیسم قبل از فرارسیدن مرگ، مرده‌اند؛ چیزی که ارمغان مدرنیته و نظام‌ حکومتی موجود است و ناامیدی و بی‌معنایی نیز نتیجة آن. با وجود تمام این ناامیدی‌ها، انسان موجودی است که امید می‌ورزد. حتی دکتر حاتم و «م.ل.» به مسائلی امید بسته و معنای زندگی را در آن می‌جویند. «م.ل.» عشق و زندگی را برمی‌گزیند و دکتر حاتم همچنان به کار کشتن انسان‌ها و روانه کردنشان به «ملکوت» -که به نوعی آرمان‌شهر اوست- مشغول است. منشی جوان نیز با مرگ‌آگاهی خود به نوعی معناجویی می‌رسد. درواقع، مرگ برای او مفهومی از زندگی را روشن می‌کند که تاکنون مغفول بوده است.

نویسنده در «ملکوت» با وجود انگاره‌های مرگ‌اندیشی‌اش که نمودی از ناامیدی‌اند، نوعی امید را می‌جوید؛ امیدی که در میانة سانسور شدید آن روزگار او را به نوشتن (حتی دربارة مرگ و ناامیدی) سوق می‌دهد؛ زیرا نوشتن خود به مفهوم داشتن امید است و اینکه ناامیدی بدون امید موجودیتی ندارد و این‌دو در دیالکتیک همیشگی با یکدیگرند.

می‌توان گفت «ملکوت» با نمایش مرگ، درصدد ترغیب خوانندگان به جستن معنای زندگی است؛ بنابراین، مرگ در «ملکوت» را علاوه بر ناامیدی می‌توان در پیوند با امید نیز دید.



[1]-  به مقالۀ «هنر داستان‌نویسی بهرام صادقی» اثر غلامحسین ساعدی (1383) مراجعه شود.

[2]- Bloch, E.



[1]- Camus, A.

[2]- Svendsen, l.

[3]- Freud, S.

[4]- Tyson, L.

[5]- Epicurus

[6]- Bruno, F.

[7]- Keen, S.

[8]- Fromm, E.



[1]- Gennette, J. and Maclean, A.

[2]- به «نزهه الارواح و روضه الافراح» اثر محمدبن محمود شهروزی (1365)، ترجمة مقصودعلی تبریزی و به کوشش محمدتقی دانش‌پژوه و محمدسرور مولایی رجوع شود.

[3]- تئودیسه استدلالی الهیاتی است برای پاسخگویی به این مسأله که چرا خداوند اجازة وجود شر را در جهان داده است.

[4]- Kusch, S.

[5]- پس آنان را از عذابی دردناک خبر ده (سورۀ انشقاق، آیۀ 24).



[1]- Simmel, G.

[2]- Malpass, D.& Solomon, R.C.

[3]- Dasein

 دازاین واژه‌ای آلمانی (ˈda:zaɪn) است که به «برجاهستی» (آلمانی- da: آنجا و sein بودن یا هستی) ترجمه شده‌ است. این واژه در فارسی در بیشتر موارد ترجمه نمی‌شود و به همان صورت دازاین آورده می‌شود و در انگلیسی اغلب Existence  ترجمه شده ‌است.

[4]- Sartre, J.P.

[5]- Xistentialism

[6]- Bakhtin, M.

[7]- Tillich, P.

[8]- Schopenhauer, A.

[9] -Young, J.



[1]- Plato.

[2]- Spinoza, A.

[3]- Descartes, R.

[4]- Nietzsche, F.

[5]- Heidegge, M.   

[6]- Frankl, V.

[7]- Marcel. G.

[8]- Kierkegaard, S.

[9]- Avens, R.

[10]- Chevalier, J. and Gheerbrant, A.

قرآن مجید
انجیل عیسی مسیح؛ شامل کتب عهد جدید. (2015). ترجمة هزاره نو. انگلستان: نشر ایلام. قابل دسترس در: bible-mykelisa.com. [آخرین مراجعه: 5/ 4/ 97].
اسونسن، لارس. (١٣٩٦). فلسفة ملال. ترجمة افشین خاکباز. چ ٤. تهران: نشر نو.
ای ونز، رابرتز. (1367). مرگ و جاودانگی در اندیشة هایدگر و عرفان اسلامی. ترجمة شهین اعوانی. فرهنگ. ش 2 و 3،  246-209.
برونو، فرانک. (1370). فرهنگ روانشناسی. ترجمة فرزانه طاهری و مهشید یاسایی: تهران: طرح نو.
پاز، اوکتاویو. (1352). دیالکتیک انزوا. ترجمة احمد میرعلایی. فرهنگ و زندگی، ش 12،  99-90.
_________ . (1379). دیالکتیک تنهایی. ترجمة خشایار دیهیمی. کیان،  ش 51.  67-62.
پورمحمدی، نعیمه. (1392). تئودیسه‌های مبتنی بر صلیب. هفت‌آسمان. 60 (15)،  108-89.
تایسن، لیس. (1394). نظریه‌های نقد ادبی معاصر. ترجمة مازیار حسین‌زاده و فاطمه حسینی. ویراستار: حسین پاینده. چ 3. تهران: نگاه امروز.
تیلیش، پل. (1375). شجاعت بودن. ترجمة مراد فرهادپور. تهران: انتشارات علمی و فرهنگی.
جوادی‌آملی، عبدالله. (1396). تفسیر سورة واقعه، (جلسة 9).سایت جوادی آملی. قابل دسترس در: javadi.esra.ir  [آخرین مراجعه: 15/4/98].
دیهیم، ملیحه. (1390). ابعاد سه‌گانة امید در اندیشة گابریل مارسل. پایان‌نامة کارشناسی ارشد فلسفه. دانشگاه تهران.
رحیمی مصطفی. (1353). یأس فلسفی. تهران: امیرکبیر.
سارتر، ژان پل. (1361). اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر. ترجمة مصطفی رحیمی. چ 8. تهران: مروارید.
سیدحسینی، رضا. (1389).مکتب‌های ادبی.ج 2. تهران: نگاه.
شعبانی، یحیی. (1394). هستی نه-هنوز، تبیین هستی شناختی مفهوم امید از منظر ارنست بلوخ.  سورۀ اندیشه، ش 84،  127-125.
شمیسا، سیروس. (1383). نقد ادبی. چ 4. تهران: میترا.
شوالیه، ژان و گربران، آلن (1387 و 1382). فرهنگ نمادها. ترجمۀ سودابه فضایلی. ج 3 و 5. تهران: جیحون.
صادقی، بهرام. (1353). ملکوت. تهران: زمان
صنعتی، محمد و دیگران. (1392). مرگ (مجموعه مقالات).تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات.
صنعتی، محمد. (1377).«با مرگ به ستیز مرگ».خون آبی بر زمین نمناک، در نقد و معرفی بهرام صادقی. تألیف و تدوین حسن محمودی. تهران: آسا.
عباسی داکانی، پرویز. (1376). فرارفتن از خویش؛ مقدمه‌ای بر مرگ‌اندیشی در حکمت دورۀ اسلامی. نامۀ فلسفه، 1،  166-131.
عسگری یزدی، علی و میرزایی، مسعود. (1397). مرگ‌اندیشی و معنای زندگی در هایدگر. فلسفۀ دین، (15)1،  49-25.
عظیمی‌دخت، سیدحسین و مهدیه، فرزانه. (1391). مرگ‌هراسی. پژوهش‌های فلسفی، 51،  122-103.
فرانکل، ویکتور. (1386). انسان در جستجوی معنا. ترجمۀ علی‌اکبر معارفی. چ 8. تهران: دانشگاه تهران.
فروم، اریک. (1390). انقلاب امید: در ریشه‌های عوامل غیر اومانیستی و اومانیستی جامعه صنعتی. ترجمۀ مجید روشنگر. چ 6. تهران: مروارید.
کامو، آلبر. (1382). چند نامه به دوست آلمانی. ترجمۀ رضا داوری. تهران: دفتر مطالعات دینی هنر.
کوش، سلینا. (1396). اصول و مبانی تحلیل متون ادبی. ترجمۀ حسین پاینده. تهران: مروارید. 
کین، سم. (١٣٩٣). گابریل مارسل. ترجمۀ مصطفی ملکیان. چ ٢. تهران: هرمس.
کی‌یرکگور، سورن. (1377). بیماری به سوی مرگ. ترجمۀ رویا منجم. اصفهان: پرسش.
مالپاس، جف و سولومون، روبرت. سی. (1385). مرگ و فلسفه. ترجمۀ گل‌بابا سعیدی. تهران: آزادمهر.
محمودی، حسن. (1377). خون آبی بر زمین نمناک؛ در نقد و معرفی بهرام صادقی. تهران: آسا.
مولوی، جلال‌الدین محمد. ( 1393).مثنوی. مقدمه، تحلیل، تصحیح و توضیح از محمد استعلامی. ج 1. تهران: سخن.
مهرآیین، مصطفی. (1394). جامعه‌شناسی امید: چگونه می‌توان امید را در جامعه ممکن ساخت؟. سخنرانی در سازمان بهزیستی تهران. قابل دسترس در: ana.ir/fa/news [آخرین مراجعه: 10/2/ 96]
میرعابدینی، حسن. (1387). صد سال داستان‌نویسی در ایران.ج 1 و2.چ 5. تهران: چشمه.
نصرتی، یحیی. (1385). مکتب رنج، قرائت کی‌یرکگور از رنج در مسیحیت. نقد و نظر. 44 و 43،  278-247.
نیچه، فردریش. (1391). انسانی، زیاده انسانی. ترجمۀ ابوتراب سهراب و محمد محقق نیشابوری. تهران: مرکز.
 هاجری، حسین. (1371). یأس فلسفی در ادب داستانی معاصر. پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی. دانشگاه تربیت‌ مدرس.
هاشمی، رقیه و پورنامداریان، تقی. (1391). تحلیل داستان ملکوت با تکیه بر مکتب روان‌تحلیلی. زبان و ادب فارسی؛ دانشگاه آزاد سنندج. (14)1،  156-137. 
هایدگر، مارتین. (1387). هستی و زمان. ترجمۀ سیاوش جمادی. چ 2. تهران: ققنوس.
یانگ، جولیان. (1393). شوپنهاور. ترجمۀ حسین امیری‌آرا. تهران: ققنوس.